ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
از 12 ماه سال ، فقط با سه ماهش مشکل دارم . تابستون!
واقعا دلیل خلقت این فصل چی بوده ؟ نمیشد یکم معتدل تر باشه؟ اگه زمین یکم از خورشید دور تر بودهم ، مشکل حل میشد. همیشه ارزو داشتم تو یه کشور سرد سیر زندگی کنم. با اینکه شهر ما کوهستانیه ، ولی هواش خیلی گرمه. البته پایین کوهه ، فکر کنم جلگه ایه یا شاید هم کوهپایه ای ؟ جغرافیم خوب نیست ولی در هر صورت اینجور شهر ها ، باید خوش اب و هوا باشن و حاصل خیز. البته تا چند سال پیش بود ولی از وقتی دریاچه خشک شده ، هم اب و هواش بد شده هم حاصل خیزیش: ( نیروگاه هم بی تاثیر نیست. چون خیلی به شهر نزدیکه. اصولا باید کارخونه ها و نیروگاه ها بیرون شهر باشن ولی برا ما اوردن گذشتن وسط شهر! البته همچین وسط هم نیستاااااا ولی خوب جای مناسبی هم نیست . شهر صنعتی بودن به چه دردی میخوره وقتی گند میزنه به همه چی ؟
خلاصه اینکه ، از تابستون متنفرم
بعد 5 سال ، خواستم بی پرده حرف بزنم.
وقتی عزیز ترین ادم زندگیمو به زور وادار به زندگی کردن که دلش نمیخواست واردش بشه ، از همه متنفر شدم . مادرم ، پدرم ، خواهرم . زمانی که وقتی زنگ وخر مدرسه به صدا در میومد ، استرس میگرفتم که بازم باید برم خونه. زمانی که هیچ کاری از دستم برنمیومد. نه میتونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم ، نه میتونستم تحملش کنم و البته ، حق اعتراض هم نداشتم .
و هنوز بعد از این مدت ، اون زندگی زندگی نشده و باز هم من حق حرف زدن ندارم . چون زندگی من نیست . اما نکته ی مهم اینجاست که این زندگی عزیز ترین ادم زندگیمه و هیچکس نمیتونه تصور کنه که من چقدر عذاب میکشم .
و بد تر از همه ، تردیدی و بد بینی که نسبت به تمام مردای اطرافم پیدا کردم . که هرگز اجازه ندم هیچ مردی نزدیکم بشه. و نگرانی از اینکه یه روز من هم به زور ، وارد زندگی خواهم شد که خودم نمیخوام واردش بشم .
حالم از همه چی به هم میخوره