گاهی ادم مجبور میشه الکی لبخند بزنه تا جو سنگین نشه . من زیاد از این لبخندا میزنم ، ولی سوال مهمی که پیش میاد اینه که ، طرف مقابل میفهمه این خنده مصنوعیه یا نه ؟
من واقعا دلم میخواد در مورد یه سری چیزا با,یه نفر حرف بزنم ، ولی متاسفانه اینقدری صمیمی نیستیم که بخوام این حرفا,رو باهاش مطرح کنم و این چندماه اخیر ، رابطه ی کمرنگمون کمرنگ تر شده....
اینکه چرا میخوام با اون حرف بزنم هم ، یه سواله که برام پیش اومده و در هاله ای از ابهامه...
پارسال ، یه روز قبل از امروز ، جشن شب یلدا داشتیم تو امفی تئاتر دانشگاه . محری گفت همین الان زنگ بزنین به کسی که دوستش دارین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین ، از فکرم گذشت که فردا تولد مامانه ، بهش زنگ بزنم تبریک بگم. ولی سر و صدا زیاد بود و با خودم گفتم فردا که روز تولدشه زنگ میزنم و حدس میزنین چی شد ؟ از خواب که بیدار شدم یادم بود ، ولی رفتم کلاس و بعدش کلا یادم رفت و دو روز بهد یادم افتاد: |
اون روز واقعا از خودم بدم اومد .....
امسال از اول اذر همش چشمم له تقویم بود ، امروز صبح که بیدار شدم ، یه لحظه حس کردم 27 امه و بازم اون حس بد....
ولی تقویم رو که دیدم یه نفس راحت کشیدم :)
بدترین نوع فراموشی ، فراموش کردن تاریخ تولد است: (
امیدوارم این نوع از فراموشی رو تجربه نکنین مخصوصا تولد کسایی که براتون عزیزن ♡
به اشپزخونه پناه میبرم و چه دلپذیره صدای هودی که باعث گم شدن صدای سرسام اور علمای اقتصاد و سیاست میشه و من برای لحظاتی هر چند کوتاه ، دور از هیاهوی اعتراضات و بوی بنزین ، آش روی گاز رو هم میزنم و صدای محو علما مثل خاطره ای دور از دوران کودکیم به گوشم میرسه و توصدای مخوف هود گم میشه و بعد بوی اش میپیچه تو مغزم و دیگه چیزی نمیشنوم و چند ثانیه ای ، تو یه حس خلسه ی شیرین فرو میرم و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم....
و بعد دسته ی گرم ملاقه منو به محیط برمیگردونه و یادم میوفته باید برای مامان اش ببرم!
تمام این اتفاقات در عرض دو یا سه دقیقه میوفته و من دو سه,ساعت به اون خلسه ی چند ثانیه ای فکر میکنم که به هیچ چیز فکر نمیکردم و چه قدر لذت بخش میتونه باشه ندونستن ....
این روزا خیلی دلم میخواد بیرون یه چرخی بزنم ، ولی متاسفانه کسی نیست همراهیم کنه: | تنهایی هم نمیخوام برم ، یه جورایی غم انگیزه تو این هوا تنها بری بیرون.
هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر تنها باشم ! ولی هستم! دایره ی دوستانم دو نفرن که یکی میگه پول ندارم واسه بیرون رفتن و اون یکی هم هربار یه کاری براش پیش میاد!
از سر بیحوصلگی ، گفتم بشینم ایین نامه بخونم بلکه برم این امتحان کوفتی رانندگی رو بدم ولی اصلا نتونستم. با خودم فکر کردم واسه کنکور بخونم ، ولی مطالب همشون سرگیجه اور بودن برام ؛ نشستم نقاشی بکشم که همون اول کار خراب شد!
دست بردم پاک کنمو بردارم ، دیدم نیست ؛ هیچ ایده ای هم نداشتم که کجا گذاشتمش یا اخرین بار کجا دیدمش .
پا شدم کیفم که یه هفتس این ور و اون ور وول میخوره رو بزارم سر جاش ، چشمم به اون یکی کیفم افتاد که قلمبه شده ! بازش کردم دیدم عه ، پاک کن و دوتا مدادم توشه!.از وقتی واسه ازمون استخدامی که رفته بودم ، مونده بودن اونجا.
و بعد خیلی بی هدف ، شروع کردم به نگاه کردن به بقیه ی کیفام و نتایج جالبی به دست اومد.
دوتا کش مو که مدتیه دنبالشونم تو یه کیف بود ،چند تا سنجاق سر تو یکی دیگه ، مقداری پول تو هر کیف: )) البته زیاد نبود سر جمع 25 تومن: | و مهم تر از همه ، دامن ابیم که چهار ماهه گمش کرده بودم :D
شاید بشه گفت اینم نوعی اثر پروانه ایه ؛ یه بی حوصلگی باعث میشه یه سری اتفاقا بیوفته و اخر سر چیزی که چند ماه پیش گم شده پیدا شه.
کاش اثرات قشنگ تری پی این اتفاقا در پیش باشه...
کااااششششش...