ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
چند روز پیش داشتم به یه چیزی فکر میکردم . خیلی فکر خوبی بود ، هی گفتم امروز مینویسم فردا مینویسم.
تا اینکه امروز دفترمو باز کردم بنویسم ولی یادم نیومد چی میخواستم بنویسم: |
خیلی حس بدیه . انگار یه چیزی رو گم کردی ولی نمیدونی چیه ، مثل اینکه اسم یه نفر نوک زبونت باشه ولی نتونی بگی ، مثل اینکه میدونی یه چیزی مهم یادت رفته ولی نمیدونی چی بوده .
مثل ادمایی که,فراموشی میگیرن . یه چیزی اون ته ته مغزت هست ، ولی اونقدر تاریکه که نمیبینیش ، فقط یه سایه ی محو که قابل تشخیص نیست ،ولی اونجاست .
مثل ادمای استیگماتی که بدون عینک دارن یه جایی رو نگاه میکنن .
مثل من ، وقتایی که خنگ میشم ...
من گاهی تو دستشویی یا زیر دوش دو سه تا پست خوب
به ذهنم میرسه
ولی بعد یادم میرره
دستشویی که مرکز اصلی ایده پردازیه: ))
این حالت روُ هر از گاهی تجربه می کنم. بهش عادت دارم، واسه همین فکرم زیاد درگیرش نمیشه.
برام جالبه . مثل درست کردن پازل میمونه