عمم میگه به نظر من جونا بهتره نیان قبرستون ، جای اونا اینجا نیست ، و من با یه لبخند جوابشو میدم.
ولی تو دلم به این فکر میکنم که چه ربطی به پیر یا جون بودن داره ؟
از خودم میپرسم بهتر نبود من هم راهی را که دیگران رفته اند بروم و بگذارم هرچه بر سرم آمدنیست بیاید؟
و آن وقت به یاد آن یارویی میافتم که یک ساعت پیش پر از شور زندگی بود و اکنون مرده افتاده است.
چقدر ظالمانه و بی معنی است.
آدم بیاختیار از خود میپرسد این زندگی چیست، چه معنی دارد؟
آیا براستی از آن منظوری هست یا بودنِ آن تنها معلول یک اشتباه کورکورانه تقدیر است؟
پ.ن: شدیدا دلم میخواد این کتابو بخونم
دارم به این فکر میکنم که اگه از پنجره ی کوچیک سالن مطالعه که جلوش یه پنجره ی بزرگ تر هست ، به جای یه قسمت زشت از یه ساختمون که معلوم نیست هدف از ساختنش چی بوده ، شاخه های یه درخت که تازه جونه زده پیدا بود ، برگای ریز سبز یا یه شاخه پر از گلا ی سفید ، چه قدر قشنگ میشد ...
این چندمین مجلس ترحیمی بود که تو این یه سال رفتم ؟ چهارمی ، یا شاید پنجمی ... برای من که تو عمرم قبرستون نرفته بودم ، خیلی زیاده به نظرم . چه قدر ادم مردن ، چه قدر قبر و سنگ قبر. ولی من نمیخوام دفن شم ، توجیح میدم بدنمو بسوزونن تا اینکه زیر خاک اروم اروم بپوسه. و خاکسترش ، خاکسترش رو بپاشن تو جنگل ، اغلب تو دریا میپاشن ولی من از دریا میترسم. به خصوص از اعماقش که نور هم بهش نمیرسه. از تاریکی و سکوت هم بدم میاد. جگل بهتره. هم روشنه ، هم سر و صدا داره.
ولی به فکر کردن من نیست که ، اخر سر باید تو یکی از همین گور های تنگ و تاریک و سرد بخابم .
گاهی اوغات از اون قوطی کبریت بیا بیرون ، بزار یکم هوا بخوره به سرت . بهار امسال مثل پارسال گرم نیست و همینش خوبه . وقتی به هوای بهار، بارونی نازکتو میپوشی میری بیرون ، خوبیش اینه که بدنت میلرزه ، یه تکونی به خودش میده ، تلاش میکنه گرم بمونه ، زنده بمونه ، و اون موقعه هست که میتونی بگی منم دارم زندگی میکنم.
اگه بارون بباره ، یکم خیس بشی زیرش ، میدویی دنبال یه سر پناه و توی چاله های اب میوفتی ، اون وقته که شاید دلت بخواد مثل بچگی ها یکم وایسی زیر بارون ، توی چاله های اب بپری ، شاید دلت بخواد زیر بارون یکم برقصی ، یکم بخندی. از اون خنده هایی که فقط گوشه های لبت کشیده میشه نه ها ، از اونایی که دلت میخنده ، چشات میخنده و بعدش لبات خود به خود کش میاد ، بدون اینکه خودت بفهمی . لبخندی که تو اتوبوس هم دست از سرت برنمیداره و بدون توجه به نگاه های عبوس مردم ، کار خودشو میکنه!
و تو خونه ، با یه چایی گرم از خودت پذیرایی کنی و راضی باشی از بیرون اومدن از قوطی کبریتت ؛)
[پ.ن: و فراموش نکنی که دعا کنی سیل نیاد!!!!! ]