مهم نیست کار داشته باشم یا بیکار باشم ، درس بخونم یا نخونم ، دانشگاه برم یا نرم ، خونه تنها باشم یا بیرون با کلی ادم ، به هدف هام برسم یا نرسم ....
همیشه یه احساس پوچی همراه منه و نمیتونم از خودم دورش کنم :|
بابام اومده به مامانم میگه بیا بریم خرید . منم با خودم میگم ای ول بابا ، لابد میخواد واسش کادو روز زن بگیره .
رفتن برگشتن دیدم بابا واسه خودش دوتا کت خریده :)))))
به مامان میگم لا اقل واسه خودتم یه چیزی میگرفتی ، میگه اخه فعلا نیازی به خرید نداشتم ، ینی جای بابام بودم روزی هزار بار براش میمردم :)
امروز داشتم فکر میکردم ؛ من کمبود های زیادی دارم ، هم مادی و هم معنوی ؛ با مادیات میتونم کنار بیام ، یعنی تحمل کردنشون راحت تره امااااااا کمبود های احساسی نگرانم میکنن . البته نه همشون ، با خیلی از اونا هم کنار اومدم ولی امروز یه این نتیجه رسیدم که بعضیاشون واقعا حیاتی هستن . نمیدونم این خلاءها رو چجوری باید پر کنم و از طرفی اگه نتونم یه کاری براشون بکنم ، زندگی برام خیلی سخت میشه.... نگرانم میکنه. از طرفی ، خالی موندن طولانی مدت باعث میشه جای خالی با چیزای دیگه ای پر بشه و ممکنه اون چیزا اصلا خوب نباشن!
من خیلی وقته تلاش میکنم خیلی از اینا رو انکار کنم ولی الان میفهمم واقعا نمیشه ؛ انکار کردن همه چیزو پیچیده تر و سخت تر میکنه .
متاسفانه امروز فهمیدم جای خالی این احساسات ، با چیزای دیگه ای پر شده و منو کاملا از واقعیتی که تو ش زندگی میکنم و قراره تا ابد هم باهاش زندگی کنم ، خیلی دور کرده . راه برگشتی هم برای خودم نزاشتم :|
تو باتلاقی که خودم ساختم فرو رفتم و هر روز بیشتر و بیشتر دارم پایین میرم...
شاید یه روزی ، این اب کثیف از سرم هم بگزره و واسه همیشه تو این باتلاق محو شم: |
http://s6.picofile.com/file/8387147850/Evgeny_Grinko_Valse_www_iMP3_cc.mp3.html
این اهنگ ارامش دیونه کننده ای داره ؛ یعنی در عین حال که ارامش میده ، دیونت هم میکنه!
مثل وقتی که هم خوشحالی هم ناراحت یا وقتی که هم میخندی هم غمگینی.
دوستش میدارم ♡♡♡
البته من کلا با صدای پیانو میتونم پرواز کنم ♡♡♡♡
چقدر دلم میخواست پیانیست باشم
خطرناک ترین قسمت ادما ، اون بخش از شخصیت و افکارشون هست که فقط خودشون میدونن . در واقع میشه گفت روی سوم ادما که هیچکس جز خودشون ندیده ؛
برای من ، این بخش از وجودم گاهی خیلی تاریک و شرور میشه و گاهی وقتا خودمم از خودم میترسم ! فکر ادم تا کجاها که نمیتونه بره!
بعضی وقتا فکر میکنم نکنه یه روزی این ادم تاریک و شرور و پر از سوتفاهم بخواد بیاد بیرون ؟ اونوقت چی میشه ؟
یه هیولا که یه عمر ساکت مونده بوده و الان شروع کرده به حرف زدن و قطعا حرفای خوبی برای گفتن نخواهد داشت!
یعنی میشه روی سوم ادما بیاد بیرون ؟ فکر میکنم هر چقدر هم خودشو نشون بده ، بازم ته ته ته ذهن ادما ، تو یه چاه تاریک ، یه هیولای ترسناک زندگی میکنه که توانایی بیرون اومدن نداره ولی گاهی میتونه به هیولاهایی که اومدن بیرون ، مشورت بده و قوی ترشون کنه!
فقط منم که همچین چیزی تو ذهنم دارم یا بقیه هم اینجورین ؟
کم کم دارم از خودم میترستم ؛
ذهنم داره بهم میقبولونه که بعضی چیزا که ازشون دوری میکردم یا بهشون فکر نمیکردم یا فکر میکردم اشتباهن ، در واقع اینطور نیستن و هر لحظه ، بدون هیچ دلیلی ممکنه برم سمتشون ....