ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
ماه پیش یه کتاب میخوندم ، کتابخانه نیمه شب
اولین کتابی بود که یه هفته ای تموم کردمش ، با بعضی قسمتاش شدیدا همزاد پنداری کردم و باهاش گریه کردم . دلم خواست کاش میشد منم میتونستم همچین تجربه ای داشته باشم . اینکه بتونم زندگی های احتمالی که میتونستم داشته باشمو تجربه کنم . شاید اون موقع بتونم قانع بشم که چیزی که الان فکر میکنم میتونست برام بهترین باشه در واقع بهترین نبوده .
راستش دلم میخاد یه زندگی که توش با یه نفر زودتر اشنا شدم رو تجربه کنم . زندگی که توش همراه اون ادم دارم زندگی میکنم . شاید منم نا امید بشم ازش و برگردم به کتابخونه ، شاید اونجوری که تصور میکنم زیبا و رویایی و بهترین نباشه . شاید باید زندگیش کنم تا متوجه بشم مناسب نبوده . ولی اگه زندگیش کنم و ببینم بهترین بوده چی ؟
من در بدترین زمان ممکن ، عاشق اشتباه ترین فرد ممکن شدم و الان دارم فکر میکنم چی شد که اینجوری شد . خیلی دوستش دارم ، بی نهایت . چیزایی که هیچوقت نمیتونستم تصور کنم رو همراه اون تو ذهنم مرور میکنم ، به جز اون به کس دیگه ای فکر نمیکنم و میدونم که برای اون یه دوست معمولی ام که هیچوقت نمیتونه درموردم جوری که من در مورد اون فکر میکنم فکر کنه و این بی نهایت بی نهایت بی نهایت ازار دهنده و دردناکه جوری که گاهی وقتی بهم لبخند میزنه نزدیکه بزنم زیر گریه .
اینکه اینقدر دوستش دارم غمگینم میکنه . اینکه قبل از به دست اوردنش از دست داده بودمش غمگینم میکنه ، ولی هر بار که نگاهش میکنم .....