حماقت هم اتاقی های احمقم به قدری عصبانیم کرده که میتونم تا صبح تو خیابون بدوام و داد بزنم. یک ساله دارم تحمل میکنم این دیونه رو ولی امروز دیگه خیلی زیاده روی کرد منم فرارو بر قرار ترجیح دادم و هر چی تو دلم بود خالی کردم . ولی نمیدونم چرا هنوزم میخام داد و بیداد کنم . و گریه هم میخوام بکنم. نه بخاطر دعوا.
فردا دوستم میره . میخاد انصراف بده. میره که برنگرده. واسه همین دلم گرفته. خیلی گرفته .
یه قرص ارام بخش خوردم. امیدوارم موثر باشه. البته موثر که هست فقط اثرش یکم زود تر بیاد تا بتونم بخوابم. حس میکنم سرم داره منفجر میشه
ترم بهار چقدر طولانیه . خسته کننده هم هست . حوصلم پوکید ، کی تموم میشه ؟ حوصله ی گرمای تابستون رو هم ندارم .کاش تو قطب به دنیا میومدم .
ویندوز لپ تاپ خیلی وقته عوض نشده کلا ریخته به هم :|
وای خدا چرا اینقدر کسلم :((
وقتی چهارتامون دور هم جمع شدیم ، اول تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم. که فیلم دلخواه پیدا نشد و به جاش کارتون تماشا کردیم: D
بعد کلی رقص و مسخره بازی ، تصمیم گرفتیم اسم فامیل بازی کنیم. خیلی جالب بود . این بازی منشا پیدایش رنگ های جدید، کشورهای جدید ، غذا های جدید ، ماشین ها ، حیوانات ، میوه ها و شهر های جدیده. اخرای بازی تو تاریکی برگذار شد چون یکی از دخترا خابیده بود و نمیخاستیم مزاحمش بشیم. و بعد هم اسم نقطه بازی کردیم . وقتی نور گوشی افتاد رو سقف و سایه های وحشتناکمون رو دیدیم ، تصمیم گرفتیم سایه بازی رو هم امتحان کنیم و با این فکر که ساعت 2 نصف شب هیچکس نمیاد ویدیوی لایو ما رو ببینه ، لایو ویو گرفتیم :D همه دیدن :|
شاید یکم دیونه باری بود و هیچ معنی نداشت ، ولی خب گاهی لازمه بدون فکر یه کاری رو انجام بدی که نتیجه ی خاصی نداره . صرفا بخاطر اینکه دلت باهاش خوش باشه و بخندی. حتی اگه دیگران فکر کنن دیونه ای . گاهی باید عقل رو کنار گذاشت و پابه پای دیونه بازی های دل جلو رفت ؛)
و بعد رفتیم طبقه چهار و از اون بالا پایینو نگاه کردیم . ماه و ستاره ها خیلی خوشگل بودن.
اخر سو هم رفتیم سالن مطالعه و چون از گشنگی رو به موت بودیم ، نون و پنیر خوردیم و تصمیم بر این شد که بریم بخوابیم: )
پ.ن: هم اتاقیم که بدبختانه تخت بالایی من هم هست ، خر و پف میکنه: | با اینکه صداش زیاد نیست ولی خیلی رو مخه:|
اجبار ، چیزی که یه بار شاهدش بودم ،تو مهم ترین اتفاق زندگی مهم ترین ادم زندگیم.
و ترس از تکرار دوباره ی این اجبار ، تو مهم ترین اتفاق زندگی خودم. و هر چه قدر زمان این اتفاق نزدیک تر میشه، ترس من هم بیشتر میشه. ترسی که این همه مدت مانع خیلی از چیزایی شده که باید تجربه میکردم.
و الان مثل یه کرم که دور خودش پیله بسته ، هیچی نمیبینم. و دردناک ترین بخشش اینه که ، هیچوقت پروانه نخواهم شد. اخر سر به دست یه نفر از پیله بیرون میام و وارد یه زندان جدید میشم. یه شیشه که توش حبسم کرده یا یه صفحه ی سفید که روش خشک شدم .
تولد دوتا از عزیزترینام .
خواهر خانوم عزیزم .
و قدیمی ترین و صمیمی ترین دوستم .
تولدتون مبارک.
جودی عزیز کاش اینجا بودی یه جشن حسابی میگرفتیم.
صورتم سوخته: ((((((( خوشبختانه سوختگی اتیش نیست ، افتاب سوخته شده: (( خیلی بده خییییییلی .ضد افتاب هم ندارم: | چون ضد افتاب ها اصلا با پوستم سازگار نیستن. باید برم دکتر ببینم چه خاکی به سرم بریزم . و احتمالا تو این مدت که میرم خونه هیچ دکتری در دسترس نباشه: | بد شانسی به این میگن دا
حالا خورشید بهار صورتمو اینجوری میکنه تابستون میخوام چیکار کنم خدااااااااا: (((((((