دیروز شدیدا حس اینو داشتم که زیر بارون خیس بشم . باد میومد و میرفت ، رعد و برق میزد ولی از بارون خبری نبود . یکم بعد گرمای خورشید رو حس میکردم که از پشت سرم میتابید و بعد قطره های بارون اومدن و منم از خدا خواسته سر جام نشستم تا یکم لذت ببرم از گرما و سرما و بوی خاک . اسمون یه طرفش ابی بود و خورشید میتابید ، طرف دیگش سیاهه سیاه. منظره ی جالبی بود بیشتر از هروقت جای خالی یه دوربین حرفه ای تو زندگیم رو حس کردم .
پ ن : اون چند تا خط سفید تو عکس قطره های بارونن ، توان گوشیم در همین حد بود :D
من فقط میتونم وقتی میبینمش خیلی عادی با یه خنده ی ملیح بگم سلام خسته نباشی :)
من فقط میتونم وقتی تو سرویس دارم میرم سمت سالن اخر دانشگاه ، از پنجره ی اتوبوس ببینمش که داره میره سمت دانشکده و تا اخر مسیر به این فکر کنم که سیاه چقدر بهش میاد!
من فقط میتونم شاهد موفقیت جدیدش باشم و یه پیام تبریک ساده بنویسم و بعد از کلی فکر کردن ، پیامو نفرستم!
من فقط میتونم کلی بهش فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم
من فقط میتونم از دور تماشاش کنم ...
من فقط میتونم یواشکی صداشو گوش کنم...
وقتی میگه میخواد بچه ی 45 روزشو سقط کنه ، میگم کارت اشتباهه ، میگه جای اینکه سه تابچه داشته باشم که کلی حسرت دارن ترجیح میدم همین دوتا رو با حسرت های کمتری بزرگ کنم و من میگم بچه هات حسرتی ندارن ، زندگیشون خیلی هم خوبه ، میگم سقط نکن گناه داره ، عذاب وجدان میگیری بعدش ، نباید میومد ولی حالا که اومده بزار بمونه .
همه ی اینارو میگم ولی منم ته ته قلبم باهاش موافقم . موافقم که به دنیا اوردن یه بچه ی دیگه تو این شرایط یه اشتباه محضه . . . موافقم که بچه هاش با اینکه خیلی چیزا دارن ولی حسرت هاشونم همچین کم نیست .
تو جامعه ای که هر لحظه بدتر از قبل میشه ، جایی هیچ تضمینی نیست که دو روز دیگه مثل سوریه و عراق یا سومالی و... نشه ، جایی که ممکنه بچه ات یه روز وایسه رو صورتت بگه وقتی این شرایطو دیدی چرا گذاشتی من به دنیا بیام ، اوردن بچه اشتباهه.
همه ی اینارو میدونم ولی بازم سعی میکنم منصرفش کنم . چرا ؟؟
حالا یه ادم باید گناه کشتن یه موجود زنده رو به جون بخره یا گناه بدبخت کردنش ؟
روز هایی که از خواب بیدار میشم و خوابم میاد و میخوام کلاس نرم ، به خودم میگم تنبلب نکن پاشو برو ، بخوابی که چی بشه ؟ ( و همزمان یه صدایی درونم میگه ، برم که چی بشه ؟)
امروز ولی خوابم نمیاد در اون حد اما حس تکواندو ندارم . هوا بارونیه و اسمون تاریک ، تو این هوا یا بایدبزنی بیرون پیاده بری واسه خودت و اخر سر یه کافه ی دنج پیدا کنی و یه نوشیدنی گرم بخوری . ویا باید بری زیر پتو و بخوابی !
ولی من امروز میخوام تا 9 لش کنم تو تختم و فکر کنم . گاهی پاشم و در بالکن رو باز کنم و به سبزهای روشن قشنگ خوابگاه نگاه کنم . اگه حوصله داشتم چایی بزارم .
و به زندگی تکراری و کسل کنندم فکر کنم. هر روز صبح از خواب بیدار شو و برو کلاس ، بعد بیا چایی بخور ، یکم با هم اتاقیات مسخره بازی در بیار و بعد برو تو لاک خودت. و هر روز تکرار و تکرار و تکرار.
فکر کردن به تفاوت موقعیت ها رو هم دوست دارم . مثلا الان که من دارم چرت و پرت مینویسم ، یه نفر دیگه داره تصمیم میگیره که واسه کوهنوردی امروزش کفشای سیاهشو بپوشه یا نارنجی ها رو ! و دقیقا تو همون لحظه ، یه نفر به کفشای پاره ی دخترش نگاه میکنه!
به این فکر میکنم که چرا دنیا اینقدر ناعادلانست . بعضی ها میگن این دست خود اماست ، خودشون نخواستن که خوب زندگی کنن . نظریه هایی که اعتقاد دارن محیط نمیتونه باعث بشه که یه نفر پیشرفت کنه و یه نفر پسرفت ! و انسان اراده کنه ال میکنه و...
همه میدونن که این حرفا یه مشت چرت و پرته که تحویل ادما میدن .
و اخر سربه این نتیجه میرسم که ، کی میدونه ؟ شاید این دنیا بهشت و جهنم یه دنیای دیگه باشه ...
نمیدونم چه مرضیه که جدیدا گرفتم ، هیچ جا ، تحت هیچ شرایطی بهم خوش نمیگذره . و همش اینجوریم: |
نمایشگاه کتاب خوب بود ، چند تا کتاب خریدم ولی خوش نگذشت .
تلگرامم به فنا رفت . کلا نمیتونم وارد بشم . میگه که بیش از اندازه تلاش کردید بعدا امتحان کنید: ((( همه جا هم نوشته برای حل این مشکل باید صبر کنید. صبر کردم ولی درست نشد: (( نمیدونم باید چیکار کنم :(((
امروز هم اومدم یه دستی به ابروهام بکشم ، ر..دم :|
ابروهام کلا نازکه ، نازک تر شد و تا به تا: |
ولی خب هر دختری کم کمش باید پنج شیش بار خراب کنه ابروهاشو که من تاحالا نکرده بودم . الان میتونم بگم که یه دختر تمام عیار شدم
فردا شب سوار اتوبوس میشیم که بریم نمایشگاه کتاب. بسی مشعوفم
یک شنبه ارائه داشتم ، ارائه ای که همه کاراشو خودم کرده بودم و هم گروهیم که قرار بود 18 تا اسلایدش رو بگه ، دو هفته بود دهن همه رو سرویس کرده بود سر استرش داشتنش :|
با اینکه میشناختمش و میدونستم هیچ کاری از دستش بر نخواهد اومد واسه کمک ، ولی مجبورش کردم بره ارائه بده . چون دوستم بود و میدونستم نقطه ضعفش اینه که بره اون بالا و واسه یه عده ادم حرف بزنه . پشیمون نیستم از کارم فقط اون دو هفته از بس در موردش حرف زد حرف زد حرف زد که علاوه بر من و هم اتاقیام و هم اتاقیاش ، کل کلاس هم دهنشون سرویس شده بود :))) و با این ادم قراره برم تهران :))
وقتی میگیم چطور شد که ما باهم دوست شدیم ؟ همینجوری نگاه میکنیم و میخندیم چون هیچکدوممون یادمون نیست که چی شد که اینجوری شد . انگار از دوتا دنیای دیگه ایم . اون یه ادم برون گرای پر حرف استرسی و اجتماعی ، از اونایی که هیچوقت بدون هم صحبت نمیمونه ! و من یه ادم درون گرای کم حرف نسبتا ریلکس که انچنان اجتماعی نیستم . خودمم نمیدونم چجوری این حجم از حرفای این دخترو گوش میدم و تحمل میکنم ! به جای منم اون حرف میزنه . البته من همیشه کم حرفمم ، بیشتر وقتا ، پیش بیشتر ادما کم حرفمم . کم هستن کسایی که پیششون زیاد حرف بزنم .
چی میگفتم که رسیدم اینجا ؟ اهان ارائه ! خوب پیش رفت ، بچه ها خیلی خوششون اومد ، استاد هم . بعد چند نفر که از اول ترم ارائه داشتن ، این افتخار نصیبمون شد که جناب پرفسور لب به تحسین گشود :D مشعوف گشتیم .
دلم میخواد ارشد بخونم ولی درس نخوندم و میدونم کنکور قبول نمیشم . و از طرف دیگه میدونم که اگه پشت کنمور بمونم ، هیچ نخواهم خوند . نمیدونم باید چه کنم :(
پ . ن : تلگرام درست شد
خواهرم میگه هر وقت خواب چیری رو به غیر از فصل خودش دیدی ، صدقه بده حتما . مثلا وقتی تو بهار خواب برف میبینی . تعبیرش غم و اندوهه . خودش یه بار همچین خوابی دیده بود و چند روز بعدش ، پسر خاله هام که تو خواب با اونا برف بازی میکرده ، تصادف کردن و یکیشون تا دم مرگ رفت...
اگه تو بیداری ، بهار برف بیاد ، تعبیرش چی میتونه باشه ؟