یکی از فانتزیام اینه که کسی تولدمو یادش نباشه و من یه روز بعدش شرو کنم به چس ناله . ولی متسفانه همیشه همه یادشونه :/ البته بهتره بگم خوشبختانه: D
البته اینجوری هم نیست که یه گله ادم بهم تبریک بگن ولی خب همین تعداد انگشت شمار رو بیشتر دوست دارم .و کی به این نتیجه رسیدم ؟ زمانی که دیدم بیشتر ادمایی که تولد استاد رو تبریک میگفتن ، بخاطر پاچه خاری بوده ... و بدترش اینجاست که خودت بدونی طرف هدفش چیه... پس قدر همین ادمای انگشت شمار رو بدونیم....
و اینکه از خودم بدم میاد که تولد همه رو فراموش میکنم: ( اصلا یه جور خاصی یادم میره. اینجوری که تا یه روز قبل یادمه ، اون روز یادم میره ، روز بعدش دوباره یادم میوفته: |
خلاصه که فهمیدین تولدمه یا بیشتر توضیح بدم ؟
هرگز فراموش نمیکنم زمانی رو که یکی ازم پرسید مرورگرت چیه ؟ و من گفتم دیال آپ
یادم نیست کی بود ، ولی هرکی بود خییلی مرد بود که مسخرم نکرد و نشست بهم توضیح داد
دعای خیر یک بچه همیشه بدرقه ی راهت خواهد بود برادر
چرا هر وقت میام خونه اینقدربد اخلاق میشم ؟ تو خوابگاه خیلی بهترم . نمیدونم شایدم نیستم .
خیلی بهش فکر کردم و فقظ یه جواب پیدا کردم . اونجا کسی کاری به کارم نداره . گاهی میشینیم یه چایی میخوریم و حرف میرنیم و میخندیم . اونجا کسی ازم توضیحی نمیخواد وقتی بد اخلاقم یا گریه میکنم ولی اینجا کافیه مامان بو ببره . تا ته و توی ماجرا رو در نباره ول کن نیست . و توضیح دادن خیلی سخته وقتی ماجرایی در کار نیست و دلیل این همه بدخلقی رو خودمم نمیدونم . شایدم میدونم ولی نمیخام بهش فکر کنم . فرار از مشکلات به جای رو به رو شدن باهاشون ... کاری که خیلیامون ، خیلی وقتا انجامش میدیم . و وقتی میام اینجا ، همه چیز شدید تر میشه . شاید باید درموردشون حرف بزنم . مشکلات چندان بزگی هم نیستنا ، ولی نمیدونم چرا اینقدر اعصابمو به هم میریزن . شاید بخاطر همین کوچیک و بی اهمیت بودنشون درموردشون حرف نمیزنم . از اینکه جوابی رو که میخوام بشنوم ، نشنوم ، میترسم .
وسط زمستون بارون چی میگه اخه ؟؟؟؟؟؟؟
نه رفتنم میاد نه موندم . فکر اینکه سه ساعت بشینم تو اتوبوس کلافم میکنه. فکر اینکه هر روز تو اتاق بمونم ، گوشی به دست رو تخت ، حالمو به هم میزنه.
ولی خب باید رفت . بالاخره همت کردم و وسایلامو جمع و جور کردم.
چایی دم کردم باز. اخرین چای این ترم. مهسا و زهرا همچنان رو پروژه ی طراحی فنیشون کار میکنن .
اهنگ رضا بهرام پخش میشه... جدیدا عاشق اهنگاش شدم . مخصوصا اونجا که میگه
" ای دلبرم ، فقط بخند فقط بخند فقط بخند.... "
فال گرفتیم دیشب . هر سه تاش بد اومد: / و الان از اون زمانهاییه که به این باور داشته باشم که فال و اینجور چیزا همش خرافاته.... وقتی فکر میکنم ، واقعا نمیدونم اعتقاد دارم به اینجور چیزا یا نه. ولی خب ادم بعضی وقتا از بس نا امید میشه ، میتونه به هر چیز امید بخشی اعتقاد بیاره .... تا حالا اتفاق افتاده برام ؟ فکر نکنم. ادمی نیستم که همینجوری ، از سر نا امیدی به چیزی ایمان بیارم . شاید هم مشکل همینجاست ، اینکه به هیچ چیز ایمان ندارم....
ول کن این حرفا رو...
فکر سه ساعت نشستن تو اتوبوس ، باز هم کلافم میکنه ....
بالاخره امتحانا تموم شدن و نمره هام یکی از اون یکی درخشان تر وارد سایت میشن :| با این وضعیت میخوام اردشد هم قبول شم -_-
دوره ی تئوری مربگی گیری هم امروز تشکیل شد. دوره ای که باید 6 جلسه میبود ولی ما سر و تهشو تو دو ساعت هم اوردیم :D نه به این دلیل که بی اهمیته یا دور زده باشیم ، به این دلیل که ما تخصصی تر از اینا رو گذروندیم و تصمیم گرفته شد که,به همین چند ساعت بسنده کنیم تا بریم سراغ دوره ی عملی .,احتمالا اسفند برگزار بشه .
الان نه نرفتم میاد ، نه موندم . خابگاه تقریبا خالی شده. فعلا تصمیم گرفتیم تا شنبه بمونیم تا بعد . قطعا بعدش باید برگردم :|
ولی هر چقدر باغچه ی احساساتمو شخم میزنم تا شاید یه حس رفتن پیدا کنم ، بی فایدست . همه جا خالیه خالیه.
قراره فردا بریم گردش . گردش هم,که چه عرض کنم خواهر دوستم بسی مشتاقه که یه بار از تاناکورا واسش هدیه بگیرن: |
واسه همین دوستم میره واسش یه چیزی واسش بگیره.
داشتم در مورد افکارم حرف میزدم که همین دوست محترم پا برهنه پرید وسط حرفم :| تصمیم,گرفتم دیگه هیچچچچوت ازشون حرف نمیزنم .
حیفم میاد ننویسم که امروز با اون پلیور مشکی ، چه قدر قشنگ,شده بود . سمیه میگه همیشه اونو میپوشید خب ، تو الان میبینی ؟ نمیدونم ، شایدم من امروز جور دیگه ای دیدمش... یه جور قشنگ *^▁^*
ساعت سیزده و ده دقیقه .
دختران خوابگاهی درحال درست کردن نهار.
دختران ساکن اتاق 209 در حال درست کردن صبحانه: |
و این است فرق میان ما وشما: D