فنا

ذهنم به فنا رفته: |  

خودم نیز: | 

همه چیز نیز: | 

نیز نیز: | 

Lovely

.http://s9.picofile.com/file/8351522918/Billie_Eilish_lovely_Lyrics_ft_Khalid_xirk18P889U.m4a.html




Isn’t it lovely, all alone

Heart made of glass, my mind of stone

Tear me to pieces, skin to bone

Hello, welcome home

No asab

چرا باید برای یه انتخاب واحد هفتاد و دو ساعت اعصاب خوردی بکشم و اخر سر هم سه واحدم بمونه واسه حذف و اضافه که اقایون اگه حالشون خوب بود 5 نفر ظرفیت باز کنن و اخر سر هم سایت کار نکنه و اون 5 تا ظرفیت هم پر بشه و من محبور شم از شهرستان برم دو ساعت خواهش کنم تا مسئول بی مسئولیت یه دونه ظرفیت باز کنه واسه من ترم اخری ؟؟؟ 

از اندیشه 1 هم نگم که دیروز نمره گذاشته  ، روز اخر انتخاب واحد :|  اونم چه نمره ای....  واقعا اساتید عمومی خیییلی خییییلی خیییلی عقده ای ان . 

این بود ارمانهای امام ؟؟؟ 


بیرث دی تایم

یکی از فانتزیام اینه که کسی تولدمو یادش نباشه و من یه روز بعدش شرو کنم به چس ناله  . ولی متسفانه همیشه همه یادشونه :/ البته بهتره بگم خوشبختانه: D 

البته اینجوری هم نیست که یه گله ادم بهم تبریک بگن ولی خب همین تعداد انگشت شمار رو بیشتر دوست دارم .و کی به این نتیجه رسیدم ؟ زمانی که دیدم بیشتر ادمایی که تولد استاد رو تبریک میگفتن ، بخاطر پاچه خاری بوده ...  و بدترش اینجاست که خودت بدونی طرف هدفش چیه... پس قدر همین ادمای انگشت شمار رو بدونیم....  

و اینکه از خودم بدم میاد که تولد همه رو فراموش میکنم: ( اصلا یه جور خاصی یادم میره.  اینجوری که تا یه روز قبل یادمه ، اون روز یادم میره ، روز بعدش دوباره یادم میوفته: |  

خلاصه که فهمیدین تولدمه یا بیشتر توضیح بدم ؟ 

هرگز فراموش نمیکنم زمانی رو که یکی ازم پرسید مرورگرت چیه ؟ و من گفتم دیال آپ  

یادم نیست کی بود ، ولی هرکی بود خییلی مرد بود که مسخرم نکرد و نشست بهم توضیح داد 

دعای خیر یک بچه همیشه بدرقه ی راهت خواهد بود برادر 


بد اخلاق

چرا هر وقت میام خونه اینقدربد اخلاق  میشم ؟ تو خوابگاه خیلی بهترم . نمیدونم شایدم نیستم . 

خیلی بهش فکر کردم و فقظ یه جواب پیدا کردم . اونجا کسی کاری به کارم نداره . گاهی میشینیم یه چایی میخوریم و حرف میرنیم و میخندیم . اونجا کسی ازم توضیحی نمیخواد وقتی بد اخلاقم یا گریه میکنم ولی اینجا کافیه مامان بو ببره . تا ته و توی ماجرا رو در نباره ول کن نیست . و توضیح دادن خیلی سخته وقتی ماجرایی در کار نیست و دلیل این همه بدخلقی رو خودمم نمیدونم . شایدم میدونم ولی نمیخام بهش فکر کنم . فرار از مشکلات به جای رو به رو شدن باهاشون ... کاری که خیلیامون ، خیلی وقتا انجامش میدیم . و وقتی میام اینجا ، همه چیز شدید تر میشه . شاید باید درموردشون حرف بزنم . مشکلات چندان بزگی هم نیستنا ، ولی نمیدونم چرا اینقدر اعصابمو به هم میریزن . شاید بخاطر همین کوچیک و بی اهمیت بودنشون درموردشون حرف نمیزنم . از اینکه جوابی رو که میخوام بشنوم ، نشنوم ، میترسم . 

وسط زمستون بارون چی میگه اخه ؟؟؟؟؟؟؟

یه دل میگه برم برم.....

نه رفتنم میاد نه موندم . فکر اینکه سه ساعت بشینم تو اتوبوس کلافم میکنه. فکر اینکه هر روز تو اتاق بمونم ، گوشی به دست رو تخت ، حالمو به هم میزنه.

 ولی خب باید رفت . بالاخره همت کردم و وسایلامو جمع و جور کردم. 

چایی دم کردم باز. اخرین چای این ترم. مهسا و زهرا همچنان رو پروژه ی طراحی فنیشون کار میکنن . 

اهنگ رضا بهرام پخش میشه...  جدیدا عاشق اهنگاش شدم . مخصوصا اونجا که میگه 

" ای دلبرم ، فقط بخند فقط بخند فقط بخند.... " 

فال گرفتیم دیشب . هر سه تاش بد اومد: /  و الان از اون زمانهاییه که به این باور داشته باشم که فال و اینجور چیزا همش خرافاته.... وقتی فکر میکنم ، واقعا نمیدونم اعتقاد دارم به اینجور چیزا یا نه.  ولی خب ادم بعضی وقتا از بس نا امید میشه ، میتونه به هر چیز امید بخشی اعتقاد بیاره .... تا حالا اتفاق افتاده برام ؟ فکر نکنم. ادمی نیستم که همینجوری  ، از سر نا امیدی به چیزی ایمان بیارم . شاید هم مشکل همینجاست ، اینکه به هیچ چیز ایمان ندارم....  

ول کن این حرفا رو... 

فکر سه ساعت نشستن تو اتوبوس ، باز هم کلافم میکنه ....   


بالاخره امتحانا تموم شدن و نمره هام یکی از اون یکی درخشان تر وارد سایت میشن :|  با این وضعیت میخوام اردشد هم قبول شم -_-

دوره ی  تئوری مربگی گیری هم امروز تشکیل شد. دوره ای که باید 6 جلسه میبود ولی ما سر و تهشو تو دو ساعت هم اوردیم :D نه به این دلیل که بی اهمیته یا دور زده باشیم ، به این دلیل که ما تخصصی تر از اینا رو گذروندیم و تصمیم گرفته شد که,به همین چند ساعت بسنده کنیم تا بریم سراغ دوره ی عملی .,احتمالا اسفند برگزار بشه  . 

الان نه نرفتم میاد ، نه موندم  .  خابگاه تقریبا خالی شده.  فعلا تصمیم گرفتیم تا شنبه بمونیم تا بعد . قطعا بعدش باید برگردم  :| 

 ولی هر چقدر باغچه ی احساساتمو شخم میزنم تا شاید یه حس رفتن پیدا کنم ، بی فایدست . همه جا خالیه خالیه. 

قراره فردا بریم گردش  . گردش هم,که چه عرض کنم خواهر دوستم بسی مشتاقه که یه بار از تاناکورا واسش هدیه بگیرن: | 

واسه همین دوستم میره واسش یه چیزی واسش بگیره. 

داشتم در مورد افکارم حرف میزدم که همین دوست محترم پا برهنه پرید وسط حرفم :| تصمیم,گرفتم دیگه هیچچچچوت ازشون حرف نمیزنم   .  


حیفم میاد ننویسم که امروز با اون پلیور مشکی ، چه قدر قشنگ,شده بود .  سمیه میگه همیشه اونو میپوشید خب ، تو الان میبینی ؟ نمیدونم ، شایدم من امروز جور دیگه ای دیدمش... یه جور قشنگ *^▁^*