دنیای من
دنیای من

دنیای من

تموم شد؛)

بالاخره امتحانا تموم شد. فردا برمیگردم خونه: D 

و اینکه دلم براش تنگ میشه.. 

450 :|

امروز بعد مدت هااااااااا بلاخره رفتیم بیرون. بعد چهار ساعت پیاده روی و خرید برگشتیم خوابگاه. اینقدررررررر خسته شدم که حال ندارم برم دندونامو بشورم: |  و از طرفی این خستگی نمیزاره بخوابم: | بدبختی داریما. 

و صبح قبل امتحان مکالمه ی دوتا از دوستام توجهمو به خودش جلب کرد : 

+ رفتم واسه دوست پسرم یه ساعت خریدم 450 تومن 

- O_o وا چرا ؟ چه خبره ؟ 

+ اخه باید این کارو میکردم تنها 270 تومن واسه کفشام داده بود . نمیخواستم....  ( منظورش این بود که نمیخواد دینی یه گردنش باشه: | )

- اهان کار خوبی کردی عزیزم 


من تا حالا 450 تومن یه جا واسه خودم خرج نکردم: |  

واقعا خییییلی از مرحله پرتماااااااا خییییییلی 

ولی از طرفی هم خوشحال شدم که همچین دردسر هایی ندارم 

 خخخخخخخ 

خسته از تمام تنهایی ها ، روی نیمکت چوبی گوشه ی حیاط دراز کشیده بود و به اسمان شب نگاه میکرد. اسمان صاف ، پر از ستاره های درخشان. زیبا بود ، ارامش میکرد.  اخرین باری که به اسمان شب نگاه کرده بود ، کی بود ؟ 

ستاره ها ، بالای سرش حرکت میکردند . انگار اسمان داشت حرکت میکرد. به قدری خود را به اسمان نزدیک میدید که میتوانست دستش را بلند کند ، ابر های سیاه را کنار بزند و پشت  ان ، ابدیت را بنگرد. زمان متوقف شده بود . سکوتی محض فضا را پر کرده بود و شوقی بی کران برای پرواز به اعماق اسمان . 


چرا؟

کاش میتونستم زمانو به عقب برگردونم و یه تغیر کوچیک تو جایی که نشسته بودم بدم . اون وقت میتونستم خیلی چیزا رو بفهمم .

چرا هیچوقت تو زمان مناسب ، تو مکان مناسب نیستم؟ یا برعکس.  چرا هیچوقت اونی نمیشه که من میخوام . چرا اتفاقی که من همش بهش فکر میکنم ، واسه کس دیگه ای رخ میده ؟ دقیقا همون چیزی که من تو فکرش بودم . چرا با چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ذهن بی شعور

ای باباااااا.  

حالا من هرچی میخام بهش فکر نکنم بیشتر بهش فکر میکنم: | 

ذهن بیشعور: | 

:| 

لحظه ها

یه لحظه هایی تو زندگی هست که خیلی خاص هستن ،  خیلی زیبا هستن خیلی شیرینن . یه لحظه هایی که وجچدت سرشار از امیده و شادی . تک تک سلول هات این امید رو حس میکنن . لحظه هایی که تا حد مرگ هیجان زده میشی و میخوای زمان همونجا وایسه و تا ابد ، تو اون لحظه بمونی  . یه لحظه هایی تو زندگی هست که خاصه.  جدیدا شدیدا دلم یکی از این لحظه ها رو میخواد . حتی خیلی کوتاه ، به اندازه یک صدم ثانیه (`__´)

کر و لال بی ازار!

چند شب پیش دور و بر ساعت 11 ، دخترا تو حیاط خوبگاه یه مردو میبینن که با لباس باغبونی داره واسه خودش قدم میزنه. تو شبکه های مجازی دانشگاه این خبر با تیتر " جن با لباس باغبانی " پخش شد. ولی درواقع جنی در کار نبوده

تو خوابگاه ما کلا اقا زیاد رفت و امد میکنه ولی قبلش خبر میدن. وقتی تو محوطه ی بیرون هست ، زنگ میزنن و وقتی میان تو پیج میکنن.  دخترا شب میبینن بدون هیچ خبری یه اقایی واسه خودش تو حیاط میگرده. زنگ میزنن حراست. مسئول محترم میگه : ایشون کر و لال هستن . بی ازارن: | :| 

نه جون من ازار هم برسونه!  این ادما همونایی هستن که وقتی شب به اخرین اتوبوس نمیرسی و با تاکسی میای ازت تعهد میگیرن!!  و حالا یه مرد تو خوابگاه دخترونه راست راست واسه خودش میگرده و جوابشون اینه!  

یه اتفاقی هم افتاده بوده قبل اینکه از فرجه خا برگردیم. خوابگاه خلوت بوده و سه تا پسر میان تو خوابگاه . دخترا میبینمشون و جیغ و داد راه میندازن و پسرا از بالکن طبقه دو میپرن پایین و از دیوار فرار میکنن. ولی چون ادمای زیادی تو خابگاه نبودن صداشو در نیاوردن و به اونایی هم که بودن گفتن به نفعتونه کسی چیزی نفهمه چون اون موقه پای شمام گیره: |:|:| 

تو همچین محیط امنی زندگی میکنیم ما. بعلهههه 

ابر و باران و من و یار...

ابر میبارد و من ، میشوم از یار جدا... 

من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا......