امروز بعد مدت هااااااااا بلاخره رفتیم بیرون. بعد چهار ساعت پیاده روی و خرید برگشتیم خوابگاه. اینقدررررررر خسته شدم که حال ندارم برم دندونامو بشورم: | و از طرفی این خستگی نمیزاره بخوابم: | بدبختی داریما.
و صبح قبل امتحان مکالمه ی دوتا از دوستام توجهمو به خودش جلب کرد :
+ رفتم واسه دوست پسرم یه ساعت خریدم 450 تومن
- O_o وا چرا ؟ چه خبره ؟
+ اخه باید این کارو میکردم تنها 270 تومن واسه کفشام داده بود . نمیخواستم.... ( منظورش این بود که نمیخواد دینی یه گردنش باشه: | )
- اهان کار خوبی کردی عزیزم
من تا حالا 450 تومن یه جا واسه خودم خرج نکردم: |
واقعا خییییلی از مرحله پرتماااااااا خییییییلی
ولی از طرفی هم خوشحال شدم که همچین دردسر هایی ندارم
خخخخخخخ
خسته از تمام تنهایی ها ، روی نیمکت چوبی گوشه ی حیاط دراز کشیده بود و به اسمان شب نگاه میکرد. اسمان صاف ، پر از ستاره های درخشان. زیبا بود ، ارامش میکرد. اخرین باری که به اسمان شب نگاه کرده بود ، کی بود ؟
ستاره ها ، بالای سرش حرکت میکردند . انگار اسمان داشت حرکت میکرد. به قدری خود را به اسمان نزدیک میدید که میتوانست دستش را بلند کند ، ابر های سیاه را کنار بزند و پشت ان ، ابدیت را بنگرد. زمان متوقف شده بود . سکوتی محض فضا را پر کرده بود و شوقی بی کران برای پرواز به اعماق اسمان .
کاش میتونستم زمانو به عقب برگردونم و یه تغیر کوچیک تو جایی که نشسته بودم بدم . اون وقت میتونستم خیلی چیزا رو بفهمم .
چرا هیچوقت تو زمان مناسب ، تو مکان مناسب نیستم؟ یا برعکس. چرا هیچوقت اونی نمیشه که من میخوام . چرا اتفاقی که من همش بهش فکر میکنم ، واسه کس دیگه ای رخ میده ؟ دقیقا همون چیزی که من تو فکرش بودم . چرا با چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه لحظه هایی تو زندگی هست که خیلی خاص هستن ، خیلی زیبا هستن خیلی شیرینن . یه لحظه هایی که وجچدت سرشار از امیده و شادی . تک تک سلول هات این امید رو حس میکنن . لحظه هایی که تا حد مرگ هیجان زده میشی و میخوای زمان همونجا وایسه و تا ابد ، تو اون لحظه بمونی . یه لحظه هایی تو زندگی هست که خاصه. جدیدا شدیدا دلم یکی از این لحظه ها رو میخواد . حتی خیلی کوتاه ، به اندازه یک صدم ثانیه (`__´)
چند شب پیش دور و بر ساعت 11 ، دخترا تو حیاط خوبگاه یه مردو میبینن که با لباس باغبونی داره واسه خودش قدم میزنه. تو شبکه های مجازی دانشگاه این خبر با تیتر " جن با لباس باغبانی " پخش شد. ولی درواقع جنی در کار نبوده
تو خوابگاه ما کلا اقا زیاد رفت و امد میکنه ولی قبلش خبر میدن. وقتی تو محوطه ی بیرون هست ، زنگ میزنن و وقتی میان تو پیج میکنن. دخترا شب میبینن بدون هیچ خبری یه اقایی واسه خودش تو حیاط میگرده. زنگ میزنن حراست. مسئول محترم میگه : ایشون کر و لال هستن . بی ازارن: | :|
نه جون من ازار هم برسونه! این ادما همونایی هستن که وقتی شب به اخرین اتوبوس نمیرسی و با تاکسی میای ازت تعهد میگیرن!! و حالا یه مرد تو خوابگاه دخترونه راست راست واسه خودش میگرده و جوابشون اینه!
یه اتفاقی هم افتاده بوده قبل اینکه از فرجه خا برگردیم. خوابگاه خلوت بوده و سه تا پسر میان تو خوابگاه . دخترا میبینمشون و جیغ و داد راه میندازن و پسرا از بالکن طبقه دو میپرن پایین و از دیوار فرار میکنن. ولی چون ادمای زیادی تو خابگاه نبودن صداشو در نیاوردن و به اونایی هم که بودن گفتن به نفعتونه کسی چیزی نفهمه چون اون موقه پای شمام گیره: |:|:|
تو همچین محیط امنی زندگی میکنیم ما. بعلهههه
ابر میبارد و من ، میشوم از یار جدا...
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا......