ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
درسته از 18 سالگیم از هرکی خوشم اومده حد اقل 10 سال ازم برگ تر بوده ولی خب وقتی مامان زنگ زد گفت یه پسر 34 ساله که موقعیت خوبی داره اومده خاستگاری ، یه حس بدی بهم دست داد . از ازدواج سنتی متنفرم با اینکه میدونم نهایتا ازدواجم کاملا سنتی خواهد بود :| در هر حال مامان خیلی موافقه ، تقریبا همه موافقن :| حالا اگه "جیم "بود ، شاید میتونستم بهش یکم مثبت فکر کنم ولی ... یه حس منزجر کننده ای بهم دست میده
کلا وقتی جدی جدی بحث ازدواج میشه اینجوری میشم.
مامان اصلا درک نمیکنه من چی میگم. درسته من 22 سالمه ولی تجربیانم از یه دختر 14 ساله کمتره و ذهنیتم و افکارم شاید در حد یه دختر 17 ساله باشه ، حالا این بچه چجوری با یه مرد 34 ساله ی دنیا دیده کنار بیاد ؟ مامان مثال میزنه برام ، دایی و زندایمو. ولی اونا هر دوتاشون کلییییی زجر کشیدن تا به اینجا برسن و مطمئنم زنداییم خییلی چیزا رو تو خودش کشته تا الان به قول مامانم خانمی کنه. من نمیخام خانمی کنم. من یه نفر رو میخام که پابه پای من بچگی کنه ، یکی که وقتی بهش میگم بریم ادم برفی درست کنیم ، چپ چپ نگام نکنه. یکی که وقتی نقاشی میکشم بهم نخنده ، یکی که وقتی از رویاهای بچگونم حرف میزنم عاقل اندر سفیه نگام نکنه. میدونم همچین ادمی هرگز پیدا نمیشه مخصوصا واسه ادمی مثل من که.... ولی خب حد اقل میتونم یکم منتظر بمونم... تا وقتی کسی که کنارم بود و بهم خندید یا چپ چپ نگام کرد ، ته دلم نلرزه که اگه صبر کرده بودم شاید پیداش میکردم.... که مثل خیییلی از دخترهایی که مثل خودمن بگم قسمت منم این بوده ....
به مامان میگم من نمیشناسم ، نمیدونم اخلاقش چطوریه ، از چی خوشش میاد از چی بدش میاد ، میگه اون چیزا بستگی داره به شانست ! واقعا اینجوریه ؟ یعنی مهم ترین و بزرگ ترین اتفاق زندگی ادم ، شانسیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اونا که تا الان همه رو رد کردن ، اینم رد میکردن میرفت پی کارش دیگه. چرا ذهن ادمو الکی مشغول میکنن ؟؟؟؟؟
چرا ما دخترا اینقدر بدبختیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جمله آخرت رو اصلا درک نمیکنم. هر اتفاقی هم که بیفته نباید بعضی جملات از ذهنت رد بشن چه برسه به اینکه بنویسیشون.اصلا نگو این شکلی.
به نظرم به خودت فرصت بده. مشخصه که هنوز موقعش نرسیده برات و این رو واقعا توضیح بده جدی به مامانت. که گاهی اصرار شما باعث تشویش ذهن من میشه و شاید در نهایت باعث بشه چیزی که میخوام رو بدست نیارم.
خب بعضی چیزا رو با دیدن و شنیدن نمیشه درک کرد. باید باهاش زندگی کنی تا بفهمیشون . و بالاخره روزی میرسه که دیگه نمیتونی جلوی رد شدنشون از ذهنت رو بگیری یا نمیتونی جلوی دستتو بگیری که ننویسنشون.
درک می کنم. خودم هم سلیقم تو اقلیته. به نظرم مشکل اصلی همین فرهنگ جامعه اس که نمک رو زخم آدم می پاشه، وگرنه اصل قضیه اون قدرهام بغرنج نیست.
یکم بزرگ ترم ازت. درک میکنم حرفاتو
من که فعلا صبر کردم اونقدر بزرگ بشم که بفهمم کی و چیو میخوام و آدم شناس بهتری شم.
ولی لازمه ش اینه که بزنم بیرون و بین آدما باشم و خودمو دچار چالش کنم تا یاد بگیرم و بزرگ شم...
دارم سعی میکنم... :)
راهکار خیلی خوبیه ولی اصلا بلد نیستم با ادما باشم . چالش هم که ، حد ال امکان سعی میکنم دور باشم ازش چون سخته برام تحملش
هرکی و انتخاب کردی یا اونا انتخاب کردن فرقی نمیکنه
راه حل ساده داره برید مشاوره قبل ازدواج اکثر مواقع حرف اونا درسته
میدونی وقتی میگم محیط زندگیم خیلی داغونه بخاطر همیناس. تو شهر ما مشاوره قبل ازدواج هست ولی هیچکس قبولش نداره. همه خودشونو عالم دهر میدونن. بر فرض من خانوادمو راضی کردم ، طرف مقابل معلوم نیست واکنشش چی باشه :| اکثر میگن مگه دیونه ایم یا این سوسول بازیا چیه . پیرم میکنن این ادما :((((((
نمی تونی سعی کنی طرف روُ، در حدی که بفهمی اون جوری که میخوای هست یا نه، بشناسی؟ آدمایی که هم بالای سی سال باشن و هم احساسات اوایل جوونیشون روُ حفظ کرده باشن وجود دارن، ولی کمن.
اگه میتونستم که مشکلی نبود . اینجا همه فکر میکنن وقتی دو نفر اشنا میشن حتما باید به ازدواج ختم شه :| :| :|
اره هستن . ولی خب سر راه من قرار نمیگیرن :|