ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
چشمانش را بست.
خواب تمام وجودش را فرا گرفت.
غرق ِدر رویاها گویی هرگز بیدار نبوده ، روحش ازادِ ازاد ؛ گویی هرگز در بند جسمی نبوده ، رها در دستان باد ، گاه در کوه های یخ زده ی سپید ، گاه در جنگل های انبوه سبز ، گاه در حیاط خانه ی کودکی ، گاه سر در گم و مبهوت ، در کوچه پس کوچه های نوجوانی ... و گاه در اینده ای که هنوز نیامده بود....
و شاید گاهی سفری میکرد به زمانی که هیچ زمانی ، در کار نبود...
جایی که خود را میدید در میان باغی از ستاره ها ؛ بندهایی از ابربشم که سر تاسر بدنش کشیده شده بود ؛ در اسمان لایتناهی معلق بود .... و صداوهایی که از ته ظلمت اسمان بر سرش فرومیریخت و روی پیشانی اش حک میشد...
چشمانش هنوز بسته بود ؛ لبخندی روی لبهایش نقش بسته بود ؛ روح بیقرارش این بار کجا سیر میکرد ؟؟