تا حالا واستون پش اومده موقع چایی خوردن بخار چایی بره تو چشمتون و برای چند ثانیه جلو چشمتون بخار ببنده ؟ دقیقا مثل وقتی میشه که عینک بخار میگیره ولی این اتفاق واسه چشم میوفته !
گاهی وقتی چایی میخورم اینجوری میشه و به نظرم خیلی جالب و خنده داره
پس دلتنگی واقعی این شکلی بوده
دلتنگی رو خیلی تجربه کردیم ولی دلتنگی واسه ادمی که دیگه تو این دنیا نیست یه جور دیگست و فکر میکنم این مملموس ترین و قابل درک ترین نوع دلتنگیه . کی فکرشو میکرد من یه روز اینقد دلتنگ مادر بزرگم بشم که بشینم سر کار گریه کنم !
وبعد فکر میکنم وقتی برای من اینقد میتونه سخت باشه برای مامانم چقدر سخت تره
و بعد ترش ، به فکر مهسا و زهرا میوفتم که هر دوشون امسال باباشونو از دست دادن :( اونا چی کشیدن و چی میکشن
اه فاطمه ، اون بدتر از همه بود . تو 15 سالگی باباش رفت
آآآآآآآآآآآآآآآه چیه این زندگی اخه
حالم بد شد
بدم میاد هی بیام حرفای نا امیدانه بزنم ولیییییییییییییییییییییییییییییی واقعا چیزی برای امیدوار بودن نیست دیگه انگار . همه چی رنگ باخته . دیگه هیچ چیز به درد بخوری تو زندگی نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
https://s17.picofile.com/file/8414632934/11_01_And_I_m_here.mp3.html
...i wish someone was here
خواستم بنویسم ، نتونستم جمله بندی کنم :| اصلا نتونستم انالیز کنم که دقیقا چی میخوام بگم و منظورم چیه :|
امید است این اسکلیت هرچه سریعتر رفع گردد :|
چرا هر وقت شدیدا حرف داری و یکی باید بهت گوش کنه و دلداریت بده و گریه هاتو بکنی کسی نیست ؟؟؟؟
زمان طلایی گریه کردن و خالی کردن از دست رفت و من موندم یه اخلاق بد و اعصاب داغون
گاهی میخوام بیخیال همه چی بشم
گاهی واقعا دلم میخواد برم خودمو از پشت بوم پرت کنم پایین و همه چی تموم شه
عمیقاااااااا حس میکنم برای هیچکس مهم نیستم ...
دیروز داشتم دفتر خاطراتمو میخونم ، به این صفحه رسیدم که 99/12/2 نوشتمش :
" +بچه ها خابیدن سه تاشونم
-از الان ؟ زود نیست ؟
+خسته بودن انگار ، مهسا و زهرا کلاس بودن فرزانه و من هم استخر ، میدونی که بعد شنا خواب میچسبه
-تو چرا نخوابیدی ؟ خسته نیستی ؟
+هستم
-پس چرا نخوابیدی ؟
+داشتم فیلم میدیدم . خوابم نمیاد. باید واسه زبان هم انشا بنویسم .
-چه انشایی؟
+مزایای عاشق شدن
-چی میخوای بنویسی ؟
+نمیدونم
-چرا؟
+چون عاشق نشدم
-پس من چی ؟ عاشقم نیستی ؟
+نه
-چرا؟
+چون تو خودمی ! "
همینجوری که میخوندم فکر میکردم اینو چه روزی نوشتم ؟ کی بوده که همه زود خوابیدن جز من ؟ و به جمله اخر که رسیدم کلی خندیدم به خودم :))) و بعد کم کم اون روز خیلی محو یادم اومد ...
چه روزای خوبی بود ، کاش تموم نمیشد . کاش زندگیم تو اون دوران بیوفته رو لوپ تکرار !
جالب تر اینکه بچه ها این انشا رو یادشونه همشون جز خودم :))
نمیدونم اخر سر هم چی نوشتم ، ولی یادمه که سر کلاس نخوندمش ...
اگه مثل کوپر تو فیلم بین ستاره ای تو یه سیاهچاله زمان بیوفتم ، هزار و هزار بار اون روزا رو نگا میکنم و اشک میریزم :( و شاید از پشت دیوارهای زمان سر خودم داد بزنم که احمقققق ناراحت نباش ، قدر این روزا رو بدون ، با پوست و گوشتت زندگی کن این روزا رو ولی افسوس که صدام به اون طرف نمیرسه ...