خب حرفای زیادی برای گفتن هست ولی طبق معمول مهر خموشی بر لبانم خودنمایی میکند :|
فقظ اینو بگم که همونجور که فکرشو میکردم ، بالاخره ما هم کورونایی شدیم :| خوشبختانه تلفاتی نداشتیم . فعلا حالم خوبه ، هیچ علائمی ندارم ولی گاهی گلوم درد میکنه
فعلا زنده ایم تا ببینیم چی پیش میاد :|
در ضمن سر کار هم میرم :| با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی و همچنااااننننن من تنها کسی هستم که رعایت میکنم :|:|:|
واقعا باعث تاسفه که دوران دومین تجربه ی کاریم داره با ماسک میگزره :| و شایان ذکره که فقط منم که ماسک میزنم :|:|
چرا جوری تربیت نشدیم که وقتی دلمون گرفت ، بریم یکیو بغل کنیم و یه دل سیر گریه کنیم بدون اینکه اون ازمون بپرسه چی شده و وقتی میگیم هیچی فقط دلم گرفته دیگه هیچ حرفی نزنه .....
امروز یه اشتیاق وصف ناپذیری داشتم برای بیرون رفتن . و این حس وقتی پنجره رو باز کردم و نسیم با بوی علفا و جونه های درختا و همه متعلقات بهار پیچی تو اتاق و از لای موهام عبور کرد دوچندان برابر شد ....
بیرون رو نگاه کردم ، اسمون ابی ، درختا ی سبز ، از اون سبزای ملایم و تازه که دوستشون دارم ؛ و ادمایی که مثل قبل تو پارک میگشتن انگار که هیچ چیز غیر عادی ای اون بیرون نیست !
و بعد به خودم گفتم این همه عذاب که به خودت میدی و خودتو حبس کردی ارزششو داره ؟ چقدر دیگه میتونی اینجوری دووم بیاری ؟ وقتی مقامات میگن تا دوسال دیگه هم هیچ درمانی پیدا نمیشه و مردمو مجبور میکنن برگردن سر کاراشون ، خونه موندن من چه فایده ای داره ؟ به کی کمک میکنه ؟
واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم ...
یکم عکس سبز ببینیم بلکه دور شیم از این احساسات بد
مامان بزرگم خورده زمین ، مامان رفته پیشش شب رو هم پیشش میمونه . احساس خلا میکنم وقتی مامان خونه نیست مخصوصا شبایی که قرار نیست بیاد خونه :( مثل این بچه های دو سه ساله بهونه گیر میشم و گریه میکنم :((
باید بهش بگم صبحا بره شبا برگرده خونه ؛ فکر نکنم قبول کنه ولی خب من باید بگم .
چقدر لوسم من :/
گاهی خیلی بدجنس میشم . برای ثابت کردن اینکه حق با منه ، تا مرز کشتن یه نفر جلو میرم !! البته جای شکرش باقیه که این اتفاقات فقط تو دهنمه و هیچوقت از محدوده ی خیالات بیرون نمیره ...
چهارشنبه ی سوری خود را تا این لحظه چگونه گزراندید؟؟؟ با حجم زیادی از اشک های نا ریخته ای که منتظر جرقه بودن و مثل همیشه ، متاسفانه مثل همیشه بد موقعی فوران کردن :|
دلیلش هم خواهر زاده ی عزیزم بود :|
واقعا نمیدونم چرا ، خیلی دوسش دارما خیلی ؛ اونم دوستم داره بالاخره ده ساله با هم زندگی میکنیم ، دوست داشتن هم نباشه یه حس دوست داشتن ناشی از وابستگی باید باشه دیگه . ولی هیچوقت باهم کنار نمیایم :|
این بچه های بزرگ خونواده هستن بعد اینکه یه خواهر یا برادر میاد واسشون حسودیشو میکنن اذیتش میکنن ، یه همچین حسی داره بهم . البته از لحاظ تکنینکی من باید بهش حسودی میکردم ولی خب برعکسه !
درسته بچست ولی حس میکنم به سنی رسیده که یه چیزایی رو درک کنه ، یه کارایی رو انجام نده ولی خب یه پسر تخس بیشفعاله که خیلی دوسش دارم .
تو همچین مواقعی دلم میخواد از کسی که این کارو کرده متنفر باشم یا کلا دورشو خط بکشم که یه بار اینکارو کردم و دور یه نفر خطی کشیدم که پاک نشد ولی خب پرهامو نمیتونم ول کنم که .
بچه ی بی ادب بیشعور مردم ازار . واقعا دلم میخاد بدم بیاد ازش ولی همین الانشم ناراحنم که ناراحت شده از ناراحتیم :))
و باز هم یاد این دیالوگ سریال بازگشت به 1988 میوفتم :
عشق این نیست که هیچوقت ازش متنفر نشی ، عشق اینه که بخوای ازش متنفر باشی ولی نتونی ؛ )
خلاصه که ، اشک های تلنبار شده ی این چند ماه هم روزای اخر سال تخلیه شدن فقط سردرد پف شدن چشما موند واسه من :|
ولی شماها اینجوری نباشین . وقتی لازمه گریه کنین گریه کنین تا یه جا جمع نشه .
هوف . حالا که راجع بهش نوشتم حس میکنم سبک تر شدم :)
پ.ن : من ادمی ام که قهر کردنم با این بشر بیشتر از دو ساعت طول نمیکشه :| :|