دنیای من
دنیای من

دنیای من

بی حوصلگی

بالاخره پس از کشمکش های فراوان با خانواده ، هفته پیش موهامو قیچی کردم . حس سبکی بی نظیری منو در بر گرفته :) الان میتونم اونایی که میرن کچل میکنن رو درک کنم :)) 

دلم یه تغیر میخواست ، ولی اجبار همیشگی به مخفی کردن این همه مو زیر یه پارچه ی سیاه زشت هم بی تاثیر نبود ! سمیرا میگفت موهات خیلی قشنگن حیفه ، ولی فایده ی موی بلندی که نسیم نمیتونه زیر نور افتاب تکونشون بده چیه ؟ فقط هزینه اضافی برای خرید شامپو ! 

مامان خوابشو تعریف میکرد ، خواب مامان بزرگو دیده ، نشستیم گریه کردیم یکم ‌ . چقد بده زندگی :(  


چه مرضیه کلی حرف هست برا گفتن ولی نمیتونم جمله بندیش کنم ، یعنی وقتی فکر میکنم جمله ها خیلی قشنگ کناد هم صف میبندن تو ذهنم ، بعد که میام خونه انگار همشون دود شدن رفتن هوا .

از بس گلایه کردم دیگه حسش نیست ازشون حرف زد ، فقط میشه نشست و منتظر اتفاق بعدی موند و با یه لبخند ژکوند از کنارش رد شد . فقط این روزا نگران از دست دادنم ، هر روز کلی ادم از دست میرن ، ادما فکر میکنن این اتفاقات برا بقیه هست ، تا اینکه یه روز نوبت خودشون میرسه ... نگران اون روزم ...

یه چیزی تو فکرم بود که بگم ، یادم رفت :( این روزا خیلی زود همه چی یادم میره ‌...

صدای طبل از بیرون میاد ، محرم نرسیده جماعت عزا رو شروع کردن ، چرا اینقد عجله دارن برای غم ؟ چرا اینقد زیاده روی میکنن؟ تو این اوضاع اشفته چرا همه چیو بد تر میکنن؟ گاهی فکر میکنم ، شاید دلیل این همه غم و اندوهی که دورمون رو گرفته بخاطر اشتیاقیه که واسش دارن ! 

یا شاید مثل پروتکتریت ، یه جادوگر یه ابر از اندوه بالای سرمون درست کرده و داره از غم های ما تغذیه میکنه ! کی میدونه ؟ 


همونطور که تو زمستون حس میکردم ۱۰۰ ساله زمستونه و روی بهار و سبزی ندیدم ، الان هم حس میکنم ۱۰۰ ساله تو این تابستون گیر کردم :( کی تموم میشه ؟؟؟؟ 


اینم از گیسهای زیبای بر باد رفته :)) ایشالا که باعث تحریک نشه !!! 






اب هویج

بعد از یه روز خسته کننده داشتیم برمیگشتیم خونه با خواهرم که دیدم دیگه از گرما و تشنگی دارم تلف میشم . گفتم بیا بریم فلان جا یه نوشیدنی بخوریم بریم ولی از اونجایی که مکان مذکور دور بود و خواهرم بخاطر کرونا وارد کافه و رستوران و ... نمیشه گفتیم از همین کافی شاپ سر راه یه چیزی بگیریم توراه بخوریم . رفتیم و یه اب هویج گرفتیم :| اصلا هم نچسبید :| خلاصهههه اومدیم خونه و چشمتون روز بد نبینههههه اب هویجه کار خودشو کرد و در روده های اینجاب  انقلابی به پا شد :))) اوضاع خوبی نبود :)))

از یه زخم خورده به شما نصیحت کهههه تابستونا اب هویج کافی شاپ نخورید :))


سلام‌‌علِیکُم

من وقتی کنکور دادم ، حسابداری قبول شدم ، که نرفتم . چونکه از این رشته خوشم نمیومد از اول و نمیدونم چرا ! البته اینکه دانشگاه پیام نور قبول شدم هم بی تاثیر نبود . در هر حال ، پس از گزروندن یا گذروندن ۴ سال ، و تمام شدن دانشگاه با بحران دهه بیست سالگی و احساس پوچی و افسردگی و از دست دادن عمر و .... شدم تا اینکه رفتم سر کار . و بعد از یکسال اعصاب خورد کن ، به لطف کارفرمای احمقم ، بالاخره یه فرصت شغلی دیگه به چشمم خورد در شرکت برادر همان کارفرمای مذکور ! درخواست منشی و حسابدار داده بودند . من برای منشیگری درخواست دادم ، اما ار اونجایی که سابقه ی کمی داشتم ، هر کاری تو شرکت انجام داده بودم حتی کوتاه ، تو رزومه نوشتم ، از جمله تجربه ی یک ماهه ی حسابداری و اشنایی به یه نرم افزار حسابداری !  بدجور از اونجا خسته شده بودم و فقط میخاستم فرار کنم ! 

چند روز بعد زنگ زدن واسه مصاحبه و چند روز بعد ترش گفتن که از سال جدید میتونی کارتو شروع کنی ؛ فکر کنم قبلا اینا رو گفته بودم ؟! یادم نیست . در هر حال ، گفتن که قراره بخش حسابداری مشغول شم  و من کفتم من برای عنوان منشی اومده بودم ولی مسئول کارگزینی گفت توانایی هات رو در حدی دیدم که بتونی تو این بخش کار کنی . من o_O 

خب ، به این فکر کردم که شاید حسابداری تو سرنوشتمه :)) من هرچی خاستم دورش بزنم نشد . 

خلاصههه رفتم و مشغول شدم و چیزایی یاد گرفتم . من مسئول حسابداری خدمات پس از فروش هستم ‌که پسر مدیر عامل مدیر بخشه و باید بگم هیچ چیز از مدیریت نمیدونه ! یه پسر ۲۱ ساله که داره مکانیک میخونه ، بدون هیچ تجربه ای مدیر یه بخش شده و الان بخش خدمات کاملاااا از هم پاشیده شده و هیچی سر جاش نیست ، یعنی همه چی خیلی عقب افتاده و قاطی پاتیه ... اینم شانس مایه :)) 

ساختمون اصلی در حال تعمیره و بخش اداری چند تیکه شده . ما هم در گوشه ای از انبار ! که پارتیشن‌بندی کردن مشغولیم . ۶ نفر تو یه جای خیلی کوچیک . واقعا شرایط خوبی نیست . یک ماه اول تنها بودم ، ینی کنار ۴ تا همکار مرد که تازه اشنا شده بودیم و حرف زیادی برای گفتن هم نداشتیم . ولی بعد که منشی بخش اومد و خانم بود اوضاع کمی بهتر شد . الان جو صمیمی تر شده ، ولی امیدوارم تو ساختمون جدید همراه واحد حسابداری کار کنم نه خدمات ‌ . اونجا خیلی راحت تر بودم و بیشتر میتونستم یاد بگیرم . در هر حال ، باید نشست و منتظر ماند .‌

کار نداشتن حس بدی داره ولی کار داشتن هم به همون اندازه میتونه حس بدی بده . اینجوری که ، هر روز ۸ ساعت یا بیشتر کار میکنی ، ولی وقتی میشینم فکر میکنم ، میبینم واقعا ارزش نداره ، چون با این حقوق و این حجم کار من به کوچیک ترین ارزوهام هم نمیتونم برسم ! 

هر روز بیشتر احساس پوچی میکنم ، هر روز بیشتر حس میکنم که از ارزوهام دور میشم  ... هر روز همه چی بی معنی تر میشه . همه چیز خیلی عجیبه . مثل راه رفتن تو مه وقتی خوابی ، همه چی انگار رو هواست ، زیر پامو نمیبینم و هر لحظه ممکنه تو یه گودال عمیق سقوط کنم . واقعا دنیا ارزششو نداره یا حد اقل دنیایی که من توشم‌ ارزششو نداره . اینجا ارزششو نداره  ؛ دلم میخاد میتونسستم مثل راهبای بودا ، برم موهامو از ته بتراشم ، برم تو یه معبد تو دل کوه و از همه چی دور بشم ؛ ولی اینم نمیتونم !

who am i ?

تو شرکت یه اقایی هست ،‌ خریدای شرکت رو انجام میده ، بسته های پستی رو میبره اداره پست و کلا کارش رفت امده ، با یه وانت سفید که فک کنم برا شرکته  . چند روز پیش داشتن حرف میزدن ، مدیرمون میگفت باید فلان جا هم بری و اینا رو هم ببری و اونا رو هم بیاری و ... 

بعد برگشت گفت که من عاشق رانندگی ام ، صبح تا شب رانددگی کنمم اصلا خسته نمیشم  فقط این نگهبان اعصابمو به هم میریزه :)) نگهبانموم یکم پر حرفه :))

و بعد من به این فکر کردم چقد قشنگه ادم شغلی داشته باشه که دوستش داره  و از انجامش لذت میبره 

نمیدونم حرفش صادقانه بود یا نه ، چون ادما بعضی وقتا برای کنار اومدن با شرایط ، وانمود میکنن ازش راضی ان و دوسش دارن . یعنی من خودم گاهی این کارو میکنم ، یه جورایی خودمو گول میزنم ؛ انی وِی ، دلم خاست یه کاری داشته باشم که منم از انجامش لذت ببرم و عاشق باشم . بعد فکر کردم اصلا همچین چیزی میشه ؟ اگه میشه ، چه کاری میتونه باشه؟؟؟ و به این نتیجه رسیدم که چقد خودمو‌ نمیشناسم !

شب خنک اردیبهشتیتون بخیر ؛) صدای من غریبه با خویش رو از بین انبوهی از لباس نامرتب پخش شده رو زمین میشنوید :D

سلاااام 

هپی نیو یر اوری بادی 

سال نوی خودمو با ترک کار قبلی شروع کردم  و به احتمال زیاد کار جدیدی که برای مصاحبش رفته بودم رو گرفتم  ولی نگرانم چون من برای بخش دیگه ای درخواست داده بودم ولی گویا برای بخش حسابداری قبولم کردن چون تو رزومه کار با نرم افزارهای حسابداری هم نوشته بودم :|

خلاصه که امیدوارم همه چی خوب پیش بره 

روزی که رفتم فرم پر کنم ، خیلی اتفاقی یکی از کارکنای بخش حسابداری گفت اکسل بلدی ؟سرعت تایپت خوبه ؟  گفتم ت حدودی . یه متن داد تایپ کنم که اینقد استرس داشتم دستام میلرزید :| و تو اکسل یه اورج ساده رو نتونستم  بنویسم :| خلاصه که گفتم دیگه تامام شد . ولی بعد زنگ زدن گفتن بیا برا مصاحبه . و باز هم استس داشتم و رفتم و دیدم که فقط دارن حرف میزنن . مثلا از رشتم پرسید که چه رشته ایه و چرا انتخابش کردی و این حرفا و من هم که خدای سخنوری :))  و خب تا اون روز نمیدونستم میتونم اینقد خوب جلو غزیبه ها برم رو منبر ! و بعدش زنگ زدن که کارت رو تو اونیکی شرکت تحویل بده و چند روز بعد هم زنگ زدن که این مدارک رو اماده کن بعد تعطیلات زنگ میزنیم بیاریشون و ... ولی تا وقتی که نرم و جا نیوفتم تو کار جدید نمیتونم به خودم اطمینان بدم که به دستش اوردم .

شب عید خود را با دعوایی عظیم با مادر عزیزم گزروندیم . نمیدونم چرا اون روز هیچکس اعصاب نداشت :| ولی خب فرداش رفتم منت کشی :)) و موهای مامانو دم اسبی بستم و اشتی کردیم :)) موهای مامانو هر روز من میبندم و ادن روز خودش بسته بود و پس از کلی التماس قبول کرد اجازه بده دست هام گیسوان مبارکشو لمس کنه :))

تو هر دعوایی بین من و مامان اینجوریه که حتی اگر من مقصر هم نباشم ، باز هم من باید برم منت کشی :))  دیگه چه میشه کرددد

دیگه اینکه یکم با خواهرم حرفمون شد :D  البته مهم نبود ، من فقط یکم بزرگش کرده بودم و حرص میخوردم :)) 

و بعدشم طفلی داییم که دستشو با اره برید :| تاندون پاره گشت ، بعد یه روز بیمارستان موندن موقع رفتن به عمل دکتر فهمیده بود ناراحتی قلبی داره ، به دلیل  نبودن پزشک قلب تو بیمارستان  و خراب بودن دستگاه ها اعزامش کردن تبریز و یه روز هم اونجا منتظر دکتر بودن :| ولی در نهایت ، الان خوبه 

هپی اِندینگگگ

کاش زندگی هم مثل فیلمایی بود که به طرز خیلی غیر منطقانانه ای یه پایان شاد دارن . ینی  اتفاقای خوب همینجوری پشت سر هم از جایی که فکرشم نمیکنی هی بیا  تو زندگیت :)) حتی تصورش هم خنده داره ؛

نمیدونم زندگی واسه همه اینقد سختی و بد بیاری داره زا فقط با بعضیا راه نمیاد ؟ 

یه سختی رو پشت سر میزاری میگی سخت تر از این نمیشه که ولی میبینی سخت تر شد . هی سخت تر و سخت تر میشه ؛

یه ماجرایی رو از دور میبینی و میگی من عمرا دوم بیارم ، به خودت میای میبینی ای دل غافل ، تو موقعیت بد تری هستی و نه تنها دوم اوردی ، بلکه بهش خو هم گرفتی !!!!

خیلی سخته نه توان تغیر دادن زندگیتو داشته باشی و نه تحمل چیزی که هست و همه بگن که خودت نمیخای ، اگه خودت بخای میشه و از این حرفای انگیزشی دوهزاری که همش سعی داره اینو بکوبه تو سرت که اگه شاد نیستی اگه اوضاع خوب نیست اگه به ارزوت نرسیدی اگه موفق نیستی اگه اگه اگه اگه ، مقصر همش خودتی ؛ خودت تلاش نکردی خودت سعی نکردی ؛ نمیدونم شایدم به قول همین تفکر ، دارم بهانه تراشی میکنم .

در هر حال ، یه اهنگ تا کجا که ادمو نمیکشونه ! 

اینم یکی از اهنگای همون فیلمای غیرمنطقانانه که خیلی قشنگه ؛)


Sigriswil




چه بارووووووووووووووووووووووونی

چه بارونی میبارهههه

البته تو این فصل ادم همش انتظار برفو میکشه ولی خب از هیچی بهتره 

باشد که بعد عید برف نباره 

هه ه

میگما امروز کلا اعصاب نداشتم ، نگو روح سرگردانم متوجه شده خبرایی هست :|

هه ه ، اینم شانس مایه !