دنیای من
دنیای من

دنیای من

من زن تنهای شبم

خب حرفای زیادی برای گفتن هست ولی طبق معمول مهر خموشی بر لبانم خودنمایی میکند :|

فقظ اینو بگم که همونجور که فکرشو میکردم ، بالاخره ما هم کورونایی شدیم :| خوشبختانه تلفاتی نداشتیم  . فعلا حالم خوبه ، هیچ علائمی ندارم ولی گاهی گلوم درد میکنه

فعلا زنده ایم تا ببینیم چی پیش میاد :| 

در ضمن سر کار هم میرم :| با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی  و همچنااااننننن من تنها کسی هستم که رعایت میکنم :|:|:| 


واقعا باعث تاسفه که دوران دومین  تجربه ی کاریم داره با ماسک میگزره :| و شایان ذکره که فقط منم که ماسک میزنم :|:| 

چرا جوری تربیت نشدیم که وقتی دلمون گرفت ، بریم یکیو بغل کنیم و یه دل سیر گریه کنیم بدون اینکه اون ازمون بپرسه چی شده و وقتی میگیم هیچی فقط دلم گرفته دیگه هیچ حرفی نزنه .....

امروز یه اشتیاق وصف ناپذیری داشتم برای بیرون رفتن . و این حس وقتی پنجره رو باز کردم و نسیم با بوی علفا و جونه های درختا و همه  متعلقات بهار پیچی تو اتاق و از لای موهام عبور کرد دوچندان برابر شد .... 

بیرون رو نگاه کردم ، اسمون ابی ، درختا ی سبز ، از اون سبزای ملایم و تازه که دوستشون دارم ؛ و ادمایی که مثل قبل تو پارک میگشتن انگار که هیچ چیز غیر عادی ای اون بیرون نیست ! 

و بعد به خودم گفتم این همه عذاب که به خودت میدی و خودتو حبس کردی ارزششو داره ؟ چقدر دیگه میتونی اینجوری دووم بیاری ؟ وقتی مقامات میگن تا دوسال دیگه هم هیچ درمانی پیدا نمیشه و مردمو مجبور میکنن برگردن سر کاراشون ، خونه موندن من چه فایده ای داره ؟ به کی کمک میکنه ؟

واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم ...

یکم عکس سبز ببینیم بلکه دور شیم از این احساسات بد 



کی علم اینقدر پیشرفت میکنه که بشه بوی بارون رو هم به اشتراک گذاشت؟  

مامان

 مامان بزرگم خورده زمین ، مامان رفته پیشش شب رو هم پیشش میمونه . احساس خلا میکنم وقتی مامان خونه نیست مخصوصا شبایی که قرار نیست بیاد خونه :( مثل این بچه های دو سه ساله بهونه گیر میشم و گریه میکنم :(( 

باید بهش بگم صبحا بره شبا برگرده خونه  ؛ فکر نکنم قبول کنه ولی خب من باید بگم .

چقدر لوسم من :/ 

گاهی خیلی بدجنس میشم . برای ثابت کردن اینکه حق با منه ، تا مرز کشتن یه نفر جلو میرم !! البته جای شکرش باقیه که این اتفاقات فقط تو دهنمه و هیچوقت از محدوده ی خیالات بیرون نمیره ...

چهارشنبه ی سوری خود را تا این لحظه چگونه گزراندید؟؟؟ با حجم زیادی از اشک های نا ریخته ای که منتظر جرقه بودن و مثل همیشه ، متاسفانه مثل همیشه بد موقعی فوران کردن :| 

دلیلش هم خواهر زاده ی عزیزم بود :| 

واقعا نمیدونم چرا ، خیلی دوسش دارما خیلی ؛ اونم دوستم داره بالاخره ده ساله با هم زندگی میکنیم ، دوست داشتن هم نباشه یه حس دوست داشتن ناشی از وابستگی باید باشه دیگه . ولی هیچوقت باهم کنار نمیایم  :|  

این بچه های بزرگ خونواده هستن بعد اینکه یه خواهر یا برادر میاد واسشون حسودیشو میکنن اذیتش میکنن ، یه همچین حسی داره بهم . البته از لحاظ تکنینکی من باید بهش حسودی میکردم ولی خب برعکسه ! 

درسته بچست ولی حس میکنم به سنی رسیده که یه چیزایی رو درک کنه ، یه کارایی رو انجام نده ولی خب یه پسر تخس بیشفعاله که خیلی دوسش دارم . 

تو همچین مواقعی دلم میخواد از کسی که این کارو کرده متنفر باشم  یا کلا دورشو خط بکشم که یه بار اینکارو کردم و دور یه نفر خطی کشیدم که پاک نشد ولی خب پرهامو نمیتونم ول کنم که .

بچه ی بی ادب بیشعور مردم ازار . واقعا دلم میخاد بدم بیاد ازش ولی همین الانشم ناراحنم که ناراحت شده از ناراحتیم :)) 

و باز هم یاد این دیالوگ سریال بازگشت به 1988 میوفتم :

عشق این نیست که هیچوقت ازش متنفر نشی ، عشق اینه که بخوای ازش متنفر باشی ولی نتونی ؛ ) 

خلاصه که ، اشک های تلنبار شده ی این چند ماه هم روزای اخر سال تخلیه شدن فقط سردرد پف شدن چشما موند واسه من :| 

ولی شماها اینجوری نباشین . وقتی لازمه گریه کنین گریه کنین تا یه جا جمع نشه .

هوف . حالا که راجع بهش نوشتم حس میکنم سبک تر شدم :) 


پ.ن : من ادمی ام که قهر کردنم با این بشر بیشتر از دو ساعت طول نمیکشه :| :|