دنیای من
دنیای من

دنیای من

بخار

تا حالا واستون پش اومده موقع چایی خوردن بخار چایی بره تو چشمتون و برای چند ثانیه جلو چشمتون بخار ببنده ؟ دقیقا مثل وقتی میشه که عینک بخار میگیره ولی این اتفاق واسه چشم میوفته ! 

گاهی وقتی چایی میخورم اینجوری میشه و به نظرم خیلی جالب و خنده داره  

مرگ مرگ مرگ مرگ

پس دلتنگی واقعی این شکلی بوده 

دلتنگی رو خیلی تجربه کردیم ولی دلتنگی واسه ادمی که دیگه تو این دنیا نیست یه جور دیگست و فکر میکنم این مملموس ترین و قابل درک ترین نوع دلتنگیه . کی فکرشو میکرد من یه روز اینقد دلتنگ مادر بزرگم بشم که بشینم سر کار گریه کنم ! 

وبعد فکر میکنم وقتی برای من اینقد میتونه سخت باشه برای مامانم چقدر سخت تره 

و بعد ترش ، به فکر مهسا و زهرا میوفتم که هر دوشون امسال باباشونو از دست دادن :( اونا چی کشیدن و چی میکشن  

اه فاطمه ، اون بدتر از همه بود . تو 15 سالگی باباش رفت 

آآآآآآآآآآآآآآآه چیه این زندگی اخه 

حالم بد شد 


Bırak, Olsun



    Olsun    
 

 Artık ne özgürüz ne de özgür ömrümüz    

  Hadi, Olsun    

گشتم نبود نگرد نسیت

بدم میاد هی بیام حرفای نا امیدانه بزنم ولیییییییییییییییییییییییییییییی واقعا چیزی برای امیدوار بودن نیست دیگه انگار . همه چی رنگ باخته . دیگه هیچ چیز به درد بخوری تو زندگی نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

خواستم بنویسم ، نتونستم جمله بندی کنم :| اصلا نتونستم انالیز کنم که دقیقا چی میخوام بگم و منظورم چیه :| 

امید است این اسکلیت هرچه سریعتر رفع گردد :|

چرا ؟

چرا هر وقت شدیدا حرف داری و یکی باید بهت گوش کنه و دلداریت بده و گریه هاتو بکنی کسی نیست ؟؟؟؟

زمان طلایی گریه کردن و خالی کردن از دست رفت و من موندم یه اخلاق بد و اعصاب داغون 

گاهی میخوام بیخیال همه چی بشم 

گاهی واقعا دلم میخواد برم خودمو از پشت بوم پرت کنم پایین و همه چی تموم شه 

عمیقاااااااا حس میکنم برای هیچکس مهم نیستم ...

صفحه ای از دفتر خاطرات

دیروز داشتم دفتر خاطراتمو میخونم ، به این صفحه رسیدم که 99/12/2 نوشتمش : 


" +بچه ها خابیدن سه تاشونم
-از الان ؟ زود نیست ؟
+خسته بودن انگار ، مهسا و زهرا کلاس بودن فرزانه و من هم استخر ، میدونی که بعد شنا خواب میچسبه
-تو چرا نخوابیدی ؟ خسته نیستی ؟
+هستم
-پس چرا نخوابیدی ؟
+داشتم فیلم میدیدم . خوابم نمیاد.  باید واسه زبان هم انشا بنویسم .
-چه انشایی؟
+مزایای عاشق شدن
-چی میخوای بنویسی ؟
+نمیدونم
-چرا؟
+چون عاشق نشدم
-پس من چی ؟ عاشقم نیستی ؟
+نه
-چرا؟
+چون تو خودمی ! " 


همینجوری که میخوندم فکر میکردم اینو چه روزی نوشتم ؟ کی بوده که همه زود خوابیدن جز من ؟ و به جمله اخر که رسیدم کلی خندیدم به خودم :))) و بعد کم کم اون روز خیلی محو یادم اومد ...

چه روزای خوبی بود ، کاش تموم نمیشد . کاش زندگیم تو اون دوران بیوفته رو لوپ تکرار ! 

جالب تر اینکه بچه ها این انشا رو یادشونه همشون جز خودم :)) 

نمیدونم اخر سر هم چی نوشتم ، ولی یادمه که سر کلاس نخوندمش ... 

اگه مثل کوپر تو فیلم بین ستاره ای تو یه سیاهچاله زمان بیوفتم ، هزار و هزار بار اون روزا رو نگا میکنم و اشک میریزم :( و شاید از پشت دیوارهای زمان سر خودم داد بزنم که احمقققق ناراحت نباش ، قدر این روزا رو بدون ، با پوست و گوشتت زندگی کن این روزا رو ولی افسوس که صدام به اون طرف نمیرسه ...