بالاخره این ترم تموم شد و تو همه درسا قبول شدم. بسی خوشحالم بابت این موضوع
دیروز از صبح رفتیم دانشگاه و بخاطر گرفتن یه معرفی نامه واسه ترم تابستون تا ظهر علاف بودیم . خداییش خیلی اذیت میکنن . من که بی خیالش شدم ولی دوستم نه .
بالاخره کارا تموم شد و رفتیم . اول میخواست برم خوابگاه خیلی خسته شده بودم . علاف بودن هم ادمو خسته میکنه ! ولی بعد تصمیم گرفتم با بچه ها برم . چهار تا همشهری تصمیم گرفتیم بریم پارک جنگلی . اعتراف میکنم اگه نمیرفتم بعد ها خیلی میسوختم که چرا نرفتم باهاشون . خیییییییییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت خیلی . چقدر خندیدیم و چقدر خوردیم
از پارگ جنگلی خیلی خوشم اومد . تمام شهر دیده میشد . منظره ی فوق العاده ای داشت . اسم بام ارومیه بیشتر بهش میومد تا پارک جنگلی !!!
این چند هفته ی اخر به خوابگاه و دور بودن از خونه عادت کرده بودم و از موقعیتم راضی و خوشحال بودم . دیگه نه گریه ای نه سکوتی . تا جایی که وقتی حرف نمیزدم هم اتاقیم میگفت چرا امشب ساکتی !!! اینقدر دیونه بازی در میوردم و میخندیدم که همه فکر میکردن سرم به جایی خورده !!! هم اتاقیم میگفت انگار یه ادم دیگه شدی !
در حالی که من همیشه همینجوری بودم درسته زیاد حرف نمیرنم و در کل ادم ارومی هستم ولی شخصیت شاد و سرزنده ای دارم . منم گفتم که چند ماه پیش یه ادم دیگه شده بودم . الان خودمم !
داشتم به اهنگ فقط با تو عشقم گوش میدادم که یه هو دلم هوای خوابگاه و هم اتاقیامو کرد . اونجا زیاد به این اهنگ گوش میدادیم . این حس برام خیلی عجیب بود . اصلا فکر نمیکردم یه روزی برسه که دل تنگ خوابگاه بشم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینم از بام ارومیه
بالاخره امتحانا تموم شد. همین الان اخریشو دادم. قرار بود امروز برگردم ولی یکی از همکلاسی هام داره میاد اینجا واسه,همین بچه ها گفتن بمون فردا با هم بریم. حالا که امتحانا تموم شد شد و دارم برمیگردم باید خوشحال باشم ولی خیلی بی حوصله ام.
شاید بخاطر تموم شدنه. گفته بودم از تموم شدن خوشم نمیاد؟
همیشه ناراحتم میکنه
من فرشته ی کوچک تنهایی را میشناسم
فرشته ای که در این شهر خاکستری
اسیر یک جفت تیله شده است
یک جفت تیله به رنگ اسمان
تیله هایی اسمانی
که او را از اسمانش جدا کرد
شب که دامنش را روی شهر پهن میکند
خنده روی لبانش خشک میشود و
هوای چشمانش تر
ماه بغض میکند و
او میبارد و میبارد و میبارد
دل تنگ اسمانش میشود
اسمانی که بخاطر یک جفت تیله
رهایش کرد
ولی افسوس که تیله های اسمانی
به مهربانی اسمان نبودند
ادما هر چه قدر هم مستقل و ازاد باشن، بازم یه دیوار هایی دور خودشون دارن که فکر میکنن اگه این دیوار ها از بین برن همه چی تمومه. انگار پشت اون دیوار جهنم در انتظارشونه.ولی هیچوقت به,این فکر نمیکنن که شاید یه منظره ی زیبا از یه روز بهاری پشت این دیوار ها باشه!
تو زندگی من خیلی از این دیوار ها وجود داشت و داره. دیوار هایی که فکر میکردم اگه خراب بشن ,، زندگی منم خراب میشه. ولی وقتی چند تا از اون دیوارا فرو ریخت،فهمیدم که,تمام این مدت اشتباه میکردم. درسته منظره ی پشت دیوار بی نهایت زیبا نبود ، ولی به بدی جهنم هم نبود. هر گلی خاری داره!
امروز یکی دیگه از این دیوار ها هم ریخت! خوشحالم از این بابت: ) متظره ی پشتش زیباست ، مثل نسیمای خنک روزای تابستون ،لبخند به لبم میاره☺
امتحان خوب بود. از اناتومی راحت تر بود!
نمره های شنا اومده. قبول شدم: البته نمرم زیاد جالب نیست
با هم اتاقیام رفتم بیرون و یه روسری واسه مامان خریدم . برگشتنی هم بارون بارید و قشنگ خیس شدیم. سرم درد میکنه. فکر کنم سرما خوردم. صبح اتوبوس هم خیلی سرد بود تقریبا داشتم میلرزیدم. ولی با این حال تا,خود ارومیه خوابیدم.
دمای اتوبوس ها اصلا خوب تنظیم نمیشه. زمستون ها اینقدر گرمه که ادم ذوب میشه و تابستون هم اونقدر سرده که ادم قندیل میبنده . اصن یه وضیه!!!
مامان قرازه با داییم بره مسافرت. منم,میخوام برم ولی امتحان دارم شنبه. شدیدا به یه مسافرت نیاز دارم ، یه جایی که ساحل و دریا داشته باشه و گرم نباشه. ولی امسال مسافرت نمیریم: (
امروز روز اخر بود. چقدر احمق بودم که اون همه راهو بخاطرش رفتم و وقتی رسیدم دیدم رفته! کی رفت که من ندیدمش؟
خوابم میاد. ولی نمیخوام بخوابم. چون,فردا مجبور نیستم زود از خو اب بیدار بشم .
فردا میرم که کلا برم و بعد 11 روز کلا برگردم. حس بدی دارم . شاید بخاطر رفتنه شاید هم بخاطر امتحان. هیچی یادم نمیاد از چدیزایی که خوندم. دلم نمیخواد این امتحان خراب بشه. ولی احساس میکنم خراب میشه: ( چقد بده امتحان. اخه چرا باید امتحان بدیم ؟ هم بع شعور خودشون توهین میکنن هم به شعور ما.اخه چرا ؟ واقعا چرا؟ کاش زمانی به دنیا میومدم که درس خوندن فقط واسه اشراف زاده ها بود.
ای خدا
چرا از الان دارم غصه ی 4 ماه دیگه,رو,میخورم؟ وقتی هنوز هیچی معلوم نیست . اخه چرا اینجوریم.؟؟ باید الان زندگیمو بکنم و وقتی اون موضوع پیش اومد و مشکلی تو کارا رخ داد ، اون وقت غصه خوردن رو,شرو کنم. شاید اصلا اونجور که,من فکر میکنم نشه. شاید شرایط بهتر از تصور من باشه. یا شاید هم بد تر باشه. ولی هر چی باشه اون موقه باید بهش فکر کنم و یه راه حل براش پیدا کنم. الان باید به فیزیولوژی فکر کنم.
اصلا بی خیال همه چی میشم. هرچه باداباد. تا اینجا که خدا پشتم بوده و کارام خوب پیش رفته. از این به بعدش هم هست. این مدت خدا خیلی هوامو داشته (^-^) از این به بعد هم خواهد داشت.
به قول مامان: سو گلنده یولون تاپار ؛)
خوشم میاد راهکار های خوبی برای راضی کردن خودم دارم: )))