دونه ی صد و سی و یکم : حال خوشی دارم :)

حالم خوبه . خیلی خوب . همه نگرانی ها و استرس ها یه شبه رفتن ! نمیدونم بخاطر اینه که برگشتم خونه یا دلیل دیگه ای داره . هر چی که هست ، امیدوارم همینجوری بمونه . بی نمهایت خوشحالم ، بدون دلیل ! 

یه ساعت خوابیدم و یه خواب خیلی بد دیدم  . خیلی خیلی خیلی خیلی بد بود . از اون خواب هایی باعث میشن تا نیم ساعت دست و پاهام یخ بزنن و نتونم حرکت کنم . ولی اشکال نداره . چون الان حالم خوبه ، نمیخوام اجازه بدم هیچ چیز یا هیچ کسی ناراحتم کنه . 

رویا های شیرینم دوباره یادم اومدن . رویاهایی که هیچ وقت هیچ وقت هیجوقت حقیقت پیدا نمیکنن ولی بودنشون رو دوست دارم . قلبمو وادار میکنن که محکم تر بتپه . 

مثل یه رویای شیرین تو یه شب خنک تابستون .....


دونه ی صد و سی ام : نکنه دارم میمیرم ؟؟؟؟!!!!!!

امروز ظهر رسیدم خونه . و الان به طرز عجیبی خوشحالم . پر از انرژی . خیلی وقت بود این حسو نداشتم . از وقتی اومدم تو خونه تنهام ، اصولا باید الان گریه میکردم ولی نمیدونم چرا نیشم تا بنا گوش بازه  

نکنه دارم میمیرم ؟؟؟ 

دونه ی صد و بیست و نهم

هیچکدوم از اتفاقا خواب نبود . همشون حقیقت محضن . نه من 6 سالمه ، نه خواهرم میره مدرسه و نه .....

شنا تموم نشد . استاد بیشعور گفت که اینو از م قبول نمیکنه و باید بهتر بشم . دلم خیلی گرفته . خیلی زیاد. از این شهر متنفرم . 

از استادمون متنفرم. از خودم بدم میاد که نتونستم امروز تمومش کنم .فردا صبح با اولین اتوبوس برمیگردم خونه . دلم واسه مامانم تنگ شده . دلم واسه خونه تنگ شده. چه روز بدیه امروز . دوستش ندارم . دیگه هیچ چیز رو دوست ندارم . 

دونه ی بیست و هشتم

خیلی خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم . فکر های زیادی توی سرمه . فکر امتحان فردا ، فکر جمع  کردن وسایل هام، فکر فروش خونمون، فکر صبحانه ی فردا ، فکر دوستای دوران مدرسه ، فکر رفتن به خونه ، فکر دراز کشیدن تو بالکن خونمون ، فکر تابستون ، فکر مامان ، فکر کنکور ، فکر دعای ربنا ی ماه رمضون ، فکر رفتن از خونه ، فکر جیم .... این جیم از کجا پیداش شد نصف شبی . نمیخواستم بهش فکر کنم  . این همه فکر چجوری تو این مغز جا میشن ؟ از کجا میان ؟ چرا میان ؟ چرا نمیزارن بخوابم ؟ 

دلم میخواد امشب خواب ببینم . یه خواب خوب ، نه مثل خوابهایی که همیشه میبینم . چیزایی که همیشه میبینم کابوسن ، خواب و  رویا نیستن  . شاید هم الان اینا رو تو خواب مینویسم ، وقتی فردا از خواب بیدار شم ، میبینم هیچ اثری ازشون نیست  . شاید همه ی اینا خوابن . شاید وقتی فردا از خواب بیدار شدم ، ببینم موهام هنوز کوتاهه ، مامان داره ابجیمو که میخواد بره مدرسه ، بدرقه میکنه . تمام اینا خواب بوده و من شیش ساله ، منتظرم که خواهرم برگرده و ازش کاغذ A4 بگیرم و نقاشی بکشم . ببینم که خواهر بزرگم داره میره کلاس خیاطی و من ازش میخوام واسم یه پیرهن بدوزه . ببینم که........ 

همش خواب بوده . همه ی این اتفاقا خواب بوده . یه رویای خیلی خیلی خیلی خیلی بلند تو یه شب بهاری .....

بی خوابی زده به سرم . دارم هذیون میگم .....


میروی امشب از این خانه گلم اما بدان 

رفتنت جانم از این دنیا برد.....

دونه ی بیست و هفتم

خب باید بگم که این روزا از دست خودم خیلی ناراحتم . از این بهانه  گیری های الکی و اعصاب خوردکنی هام . یه جورایی دارم خود زنی میکنم . و میدونم که این کارا اصلاااااااااا درست نیست ولی چه میشه کرد؟؟؟؟؟

ترس از تنهایی رو همیشه داشتم . ولی خب این دفعه تنها نموندم اما دفعه های دیگه رو چیکار کنم ؟ باید یاد بگیرم باهاش کنار بیام . 

اصلی ترین دغدغه ی الانم امتحان شناست . کرال پشت و دوچرخه و میخی رو خوب دادم و تا اینجا 8 نمره گرفتم . و 12 نمره هم کرال سینه هست که اوضاعم افتضااااااااااحه .اصلا نمیتونم نقش بگیرم و مهم ترین بخشش هم همین نفس گیریه ! میترسم نتونم شما رو پاس کنم :(( الان دارم از استرس میترکم . 

فکر میکنم یه معجزه میتونه نجاتم بده . 

میخوام خودمو بزنم به بی خیالی و یکم که هرچه پیش است خوش اید . حتی اگه این پیش امد پاس نشدن شنا باشه ! اینجوری زندگی کردن خیلی خیلی خیلی خوبه ولی نمیدونم چرا نمیتونم بیخیالش بشم . ولی تمام سعیمو میکنم . 

امید وارم همه چی خوب پیش بره.... 


دونه ی بیست و شیشم

دلم نمیخواد اینجا تنها باشم . واقعا دلم نمیخواد ، حتی اگه سه روز باشه .احساس میکنم الانه که قلبم منفجر شه :( احساس میکنم همه تنهام گذاشتن درست زمانی که بهشون احتیاج داشتم ، زمانی که اصلا مناسب تنهایی نیست . 

از دوستانی که لطف کردن و نظر گذاشتن  ممنون . دلم میخواد جوابی واسه نظرات بنویسم ولی چیزی به فکرم نمیرسه . بعدا تاییدشون میکنم . 

چه قدر بدن این روزا ....

دونه ی بیست و پنجم

دلم گرفته :( دلایل زیادی داره ولی حوصله ی نوشتن ندارم . دارم ماکارونی درست میکنم واسه شام :(

دونه ی بیست و چهارم : زندگی کن و لبخند بزن ...

تصمیم گرفتم از زندگیم لذت ببرم تو هر شرایطی حتی از سختی ها و ناراحتی هاش . همون کاری  همیشه انجام میدادم . همیشه میخندیدم حتی تو لحظاتی که خیلی غمگین بودم . از تنهاییم هم لذت میبردم . شعار من تو زندگی اینه :"زندگی کن و لبخند بزن ،بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا "  چند وقتی بود که فراموشش کرده بودم خوشحالم دوباره پیداش کردم . مگه من چند بار قراره تو این دنیا زندگی کنم . مگه این روزا چند بار تکرار میشن؟؟  میخوام از همه لحظاتش لذت ببرم . 

و اینکه دیگه گریه نمیکنم ، هرگز . مثل  قبل . 

این بود تصمیم من :D

پ.ن : جیم گفت امروز آخرین جلسه هست . دیگه باهاش کلاس نداریم . جیم پر :(((( دلم براش تنگ میشه :( 

بهترین دیالوگ امروز:

+ خانم ..... این بچه ، بچه ی خانومای کلاس ماست ؟

نه ، خانومای کلاس ما بچه ندارن .