حالم خوبه . خیلی خوب . همه نگرانی ها و استرس ها یه شبه رفتن ! نمیدونم بخاطر اینه که برگشتم خونه یا دلیل دیگه ای داره . هر چی که هست ، امیدوارم همینجوری بمونه . بی نمهایت خوشحالم ، بدون دلیل !
یه ساعت خوابیدم و یه خواب خیلی بد دیدم . خیلی خیلی خیلی خیلی بد بود . از اون خواب هایی باعث میشن تا نیم ساعت دست و پاهام یخ بزنن و نتونم حرکت کنم . ولی اشکال نداره . چون الان حالم خوبه ، نمیخوام اجازه بدم هیچ چیز یا هیچ کسی ناراحتم کنه .
رویا های شیرینم دوباره یادم اومدن . رویاهایی که هیچ وقت هیچ وقت هیجوقت حقیقت پیدا نمیکنن ولی بودنشون رو دوست دارم . قلبمو وادار میکنن که محکم تر بتپه .
مثل یه رویای شیرین تو یه شب خنک تابستون .....
امروز ظهر رسیدم خونه . و الان به طرز عجیبی خوشحالم . پر از انرژی . خیلی وقت بود این حسو نداشتم . از وقتی اومدم تو خونه تنهام ، اصولا باید الان گریه میکردم ولی نمیدونم چرا نیشم تا بنا گوش بازه
نکنه دارم میمیرم ؟؟؟
هیچکدوم از اتفاقا خواب نبود . همشون حقیقت محضن . نه من 6 سالمه ، نه خواهرم میره مدرسه و نه .....
شنا تموم نشد . استاد بیشعور گفت که اینو از م قبول نمیکنه و باید بهتر بشم . دلم خیلی گرفته . خیلی زیاد. از این شهر متنفرم .
از استادمون متنفرم. از خودم بدم میاد که نتونستم امروز تمومش کنم .فردا صبح با اولین اتوبوس برمیگردم خونه . دلم واسه مامانم تنگ شده . دلم واسه خونه تنگ شده. چه روز بدیه امروز . دوستش ندارم . دیگه هیچ چیز رو دوست ندارم .
خیلی خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم . فکر های زیادی توی سرمه . فکر امتحان فردا ، فکر جمع کردن وسایل هام، فکر فروش خونمون، فکر صبحانه ی فردا ، فکر دوستای دوران مدرسه ، فکر رفتن به خونه ، فکر دراز کشیدن تو بالکن خونمون ، فکر تابستون ، فکر مامان ، فکر کنکور ، فکر دعای ربنا ی ماه رمضون ، فکر رفتن از خونه ، فکر جیم .... این جیم از کجا پیداش شد نصف شبی . نمیخواستم بهش فکر کنم . این همه فکر چجوری تو این مغز جا میشن ؟ از کجا میان ؟ چرا میان ؟ چرا نمیزارن بخوابم ؟
دلم میخواد امشب خواب ببینم . یه خواب خوب ، نه مثل خوابهایی که همیشه میبینم . چیزایی که همیشه میبینم کابوسن ، خواب و رویا نیستن . شاید هم الان اینا رو تو خواب مینویسم ، وقتی فردا از خواب بیدار شم ، میبینم هیچ اثری ازشون نیست . شاید همه ی اینا خوابن . شاید وقتی فردا از خواب بیدار شدم ، ببینم موهام هنوز کوتاهه ، مامان داره ابجیمو که میخواد بره مدرسه ، بدرقه میکنه . تمام اینا خواب بوده و من شیش ساله ، منتظرم که خواهرم برگرده و ازش کاغذ A4 بگیرم و نقاشی بکشم . ببینم که خواهر بزرگم داره میره کلاس خیاطی و من ازش میخوام واسم یه پیرهن بدوزه . ببینم که........
همش خواب بوده . همه ی این اتفاقا خواب بوده . یه رویای خیلی خیلی خیلی خیلی بلند تو یه شب بهاری .....
بی خوابی زده به سرم . دارم هذیون میگم .....
میروی امشب از این خانه گلم اما بدان
رفتنت جانم از این دنیا برد.....
خب باید بگم که این روزا از دست خودم خیلی ناراحتم . از این بهانه گیری های الکی و اعصاب خوردکنی هام . یه جورایی دارم خود زنی میکنم . و میدونم که این کارا اصلاااااااااا درست نیست ولی چه میشه کرد؟؟؟؟؟
ترس از تنهایی رو همیشه داشتم . ولی خب این دفعه تنها نموندم اما دفعه های دیگه رو چیکار کنم ؟ باید یاد بگیرم باهاش کنار بیام .
اصلی ترین دغدغه ی الانم امتحان شناست . کرال پشت و دوچرخه و میخی رو خوب دادم و تا اینجا 8 نمره گرفتم . و 12 نمره هم کرال سینه هست که اوضاعم افتضااااااااااحه .اصلا نمیتونم نقش بگیرم و مهم ترین بخشش هم همین نفس گیریه ! میترسم نتونم شما رو پاس کنم :(( الان دارم از استرس میترکم .
فکر میکنم یه معجزه میتونه نجاتم بده .
میخوام خودمو بزنم به بی خیالی و یکم که هرچه پیش است خوش اید . حتی اگه این پیش امد پاس نشدن شنا باشه ! اینجوری زندگی کردن خیلی خیلی خیلی خوبه ولی نمیدونم چرا نمیتونم بیخیالش بشم . ولی تمام سعیمو میکنم .
امید وارم همه چی خوب پیش بره....
دلم نمیخواد اینجا تنها باشم . واقعا دلم نمیخواد ، حتی اگه سه روز باشه .احساس میکنم الانه که قلبم منفجر شه :( احساس میکنم همه تنهام گذاشتن درست زمانی که بهشون احتیاج داشتم ، زمانی که اصلا مناسب تنهایی نیست .
از دوستانی که لطف کردن و نظر گذاشتن ممنون . دلم میخواد جوابی واسه نظرات بنویسم ولی چیزی به فکرم نمیرسه . بعدا تاییدشون میکنم .
چه قدر بدن این روزا ....
دلم گرفته :( دلایل زیادی داره ولی حوصله ی نوشتن ندارم . دارم ماکارونی درست میکنم واسه شام :(
تصمیم گرفتم از زندگیم لذت ببرم تو هر شرایطی حتی از سختی ها و ناراحتی هاش . همون کاری همیشه انجام میدادم . همیشه میخندیدم حتی تو لحظاتی که خیلی غمگین بودم . از تنهاییم هم لذت میبردم . شعار من تو زندگی اینه :"زندگی کن و لبخند بزن ،بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا " چند وقتی بود که فراموشش کرده بودم خوشحالم دوباره پیداش کردم . مگه من چند بار قراره تو این دنیا زندگی کنم . مگه این روزا چند بار تکرار میشن؟؟ میخوام از همه لحظاتش لذت ببرم .
و اینکه دیگه گریه نمیکنم ، هرگز . مثل قبل .
این بود تصمیم من :D
پ.ن : جیم گفت امروز آخرین جلسه هست . دیگه باهاش کلاس نداریم . جیم پر :(((( دلم براش تنگ میشه :(
بهترین دیالوگ امروز:
+ خانم ..... این بچه ، بچه ی خانومای کلاس ماست ؟
نه ، خانومای کلاس ما بچه ندارن .