کم کم دارم عادت میکنم به اینجا . البته هنوز هم سخته و تو خابگاه حوصلم سر میره . باید برنامه ها مو سر و سامون بدم و بعد پند تا دوست پایه پیدا کنم که بریم با شهر اشنا بشیم
باید چپند تا بهونه واسه اینجا موندن پیدا کنم . اینجوری راحت تر میتونم بمونم اینجا . ولی پیدا کردن این بهونه خیلی سخته
تا دیروز به صدای مامان خانوم الرژی پیدا رکده بودم . تا صداشو میشنیدم چشام نشتی پیدا میکرد ولی از همون دیروز عصر ، اوضا یکم بهتر شد
امیدوارم اینجا به اون بدی که من تصور میکنم نباشه .
سلام من اومدم
خیلی ممنون از دوستانی که تو این مدت بهم سر زدن
جمعه حدودا ساعت 4 رسیدیم خوابگاه . چه خوابگاهی ... داغوووووووووووووووون و کثیف اصلا نمیتونستم اونجا بمونم . زنگ زدم به دوستم که یه جا تو خوابگاه خودشون برام نگه داشته بود . قرار شد فعلا بریم اونجا تا شنبه کارای انتقال رو انجام بدیم . با خوابگاه قبلی قابل مقایسه نبود اصلا
خیلی بهتر بود . شب اول اصلا نتونستم بخوابم . ساعت 8 و نیم صبح هم کلاس داشتم . صبح شد و با دوستم رفتیم دانشگاه . قرار شد بعد کلاس بریم امور خوابگاه ببینیم میشه عوض کرد خوابگاهو یا نه . رفتیم پیش مسعول امور خوابگاه که یه خانم بد اخلاقه . شرایطمو گفتم بهش گفت که اصلا امکان نداره یکم اسرار کردم اخر سر گفت اگه رئییس دستور بده میتونم انتقالت بدم . برین پیش اون . اقای رئییس هم تشریف نداشتن واسه همین موند واسه یک شنبه . یک شنبه رفتم یه ساعت منتظر موندم تا اقا ی رئییس تشریف اوردن . شرایطمو بهش گفتم و گفت که چند دقیقه بشین الان میم مشکلتو حل میکنیم . خلاصه مشکل خوابگاه حل شد
راحت تر از اونی بود که فکرشو میکردم . البته باید بگم که اقای رئییس بر خلاف تصور من ، یه اقای مهربون بود . از اون ادمایی که اگه کاری از دستشون بر بیاد کوتاهی نمیکنن . خیلی ممنوم ازش
این مشکل حل شد .
دوشنبه بارون بارید . کلی زیر بارون راه رفتم . حس خوبی داشت . وقتی بارون میباره میشه تو هر قطرش خدا رو دید . اون روز ، تو اغوش خدا گم شده بودم . خیلی شیرین بود ...
اون روز بعد از اسمون ، نوبت باریدن من شد . اینقدددددددددددددددددددددر دلم گرفته بود که داشتم خفه میشدم . کلی گریه کردم . یکم اروم شدم ولی حالم خوب نشد . دلتنگی خیلی بده . خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد بده تا حالا این مدت از خونه دور نبودم . این هفته خیلی سخت گذشت برام و خیلی طولانی ...
سه شنبه که از خواب بیدار شدم چشمام پف کرده بود. خدا یا اینو کجای دلم بزارم با همون چشما رفتم دانشگاه
دیروز هم کلی گریه کردم . به خواهرم زنگ زدم و باهاش حرف زدم و کلی گریه کردم و اروم شدم اصلا نمیدونم چه مرگم بود
دانشگاه خوبه . استادهامون هم خیلی عالی هستن
فردا دوباره برمیگرم ارومیه امیدوارم این هفته اون حسای بد رو نداشته باشم
بالاخره روز موعود فرارسید فردا ساعت 11 میریم
شاید تا چهار شنبه نباشم
هوای دلم افتابی تا نیمه ابری با احتمال بارش باران و رگبار
برم بخوابم فردا کلی دارم ، همه کارا رو نگه داشتم واسه دقیقه نود
شبتون خوش
پس فردا دارم میرم
وقتی میخوام یه جایی رو ترک کنم ، احساس بدی دارم . انگار قرار نیست دیگه برگردم الان هم که قراره تنها برم ، بد تر شده
دیروز با ابجی خانوم حرف میزدیم و میگفت که خیلی خیلی خیلی خوشحاله که دارم میرم و قراره از خونواده دور باشم . خودم هم از این بابت خوشحالم . فرصت خوبیه برای اینکه زندگی کردن بدون کمک دیگران رو یاد بگیرم . راستش من خیلی مامانی و پاستوریزه بزرگ شدم خواهرم میگفت که پسرا با سربازی رفتن یاد میگیرن رو پای خودشون وایسن خودشونو بسازن و درس خوندن تو یه شهر دیگه واسه دخترا ، مثل سربازیه واسه پسرا
کاملا باهاش موافقم . افکارمون خیلی به هم شبیهن . شاید بخاطر همینه که همدیگرو خیلی خوب درک میکنیم
دارم میرم
خدایا این حس وابستگی چیه اخه ؟ به چه دردی میخوره ؟؟؟؟ فقط زندگی رو سخت میکنه
سلام
خوبین؟
خدمتتون عارضم که اینجانب جمعه اینجا رو به مقصد ارومیه ترک میکنم
شنبه با اقای پدر رفتیم کارای ثبت نام و خوابگاه رو انجم دادیم و ایشون تا اخرین لحظه قصد منصرف کردن منو داشت :| و اگه همین الان بگم که منصرف شدم با اغوش باز میپذیره که بیام همینجا ، دانشگاه ازاد درس بخونم !!!!! پدر است دیگر ...
دانشگاه خوب بود خوشم اومد فقط یکم خیلی از شهر دوره
یکی از دوستام اونجا درس میخونه و خیلی خوشحال میشدم اگه میرفتم خوابگاه اونا ولی از شانس بد یه خوابگاه دیگه افتادم البته اگه کارا درست پیش بره ، شاید رفتم اونجا . امیدوارم اینجوری بشه . این مسئله الان خیلی فکرمو مشغول کرده و درموردش نگرانم
سه تا واحد عملی داریم این ترم . شنا ، والیبال ( از هیچ کدوم سر رشته ندارم ) و امادگی جسمانی . شنیه ها 4 ساعت امادگی جسمانی ، یک شنبه ها ولیبال و شنا ، دوشنبه ها 4 ساعت امادگی جسمانی و سه شنبه ها والیبا و شنا . برای من که تنها فعالیت بدنیم پیاده روی بود ، کنار اومدن با این شرایط یکم سخت خواهد بود . از الان دارم خودمو میبینم که خسته و کوفته رو تخت ولو شدم
فردا هم قراره بریم عروسی چقدر خوشحالم
و الان دارم فکر میکنم که با موهام چیکار کنم ؟ فرشون کنم ؟ صافشون کنم؟ دم اسبی ببندم ؟ بالای سرم جمع کنم؟؟؟؟؟
راستیییییییییی دیروز با مامان و خواهرام رفتیم خرید چند سالی میشد که هممون باهم نرفته بودیم خرید . خیلی حال کردم
تغریبا دو سال پیش بود که به مکعب روبیک علاقه مند شدم به محض پی بردن به این علاقه یه مکعب روبیک 3*3*3 خریدم چون شنیده بودم که راحت ترین نوعش همینه ! زود به همش ریختم . چند ماهی باهاش ور رفتم ولی به جایی نرسیدم
بعد متوجه شدم که فرمول هایی برای حل کردنش وجود داره . واسه همین از گوگل پرسیدم . تو یکی از وب هایی که بهم معرفی کرده بود یه چیزایی یاد گرفتم و بعد از چند هفته تونستم فقط یه وجهشو درست کنم بهتر از هیچی بود !
و فهمیدم که هر وجه یه اسمی داره R، L، U، D، F، V در دو جهت ساعت گرد و پادساعت گرد . فرمول ها هم با این اسم ها و دو تا جهت بیان میشن . البته اموزش هایی که من دیدم همشون واسه مبتدی ها بود !!!! و خیلی سخت . حد اقل برای من که خیلی سخته . ولی دارم سعیمو میکنم که یاد بگیرم
خیلی دوست دارم بتونم یه مکعب روبیک به هم ریخته رو درست کنم .
هر وقت تونستم به این ارزوم برسم ، یه جازه ی خوب واسه خودم دارم
پدر گفت دهکده رو ترک کن
همه گفتند "پارو" رو ترک کن
پارو گفت شراب رو ترک کن
امروز شما بهم میگید این خونه رو ترک کن !
کی میاد اون روزی که اون بگه :
دنیا رو ترک کن .....
یه دیالوگ از فیلم دوداس .
با خواهرم چه قدر گریه کردیم اخر فیلم .
بالاخره کتاب استخوان های دوست داشتنی رو تموم کردم 495 صفحه بود ، طولانی ترین رمانی که تا حالا خوندم
یه دختر 14 ساله که به قتل میرسه و داستان از زبان روح دختر که تو بهشتش زندگی میکنه بیان میشه . درمورد خودش ، گذشتش و تغیراتی که بعد از مرگ اون تو زندگی اطرافیانش ایجاد میشه .
بعد از خوندش به این فکر افتادم که اگه منم مثل اون بمیرم ، زندگی خانوادم چجوری میشه ؟ پدرم ته تغاری عزیزشو از دست میده ، مادرم دختر کوچیکش که تو کارا بهش کمک میکرد و اخرین شنونده ی حرفاش تو خونه بود ، خواهر وسطیم سنگ صبور و راز دارشو ، خواهر بزرگ ترم اولین بچه ای که مادریشو کرده بود، خواهر زاده هام خالشون که واسشون نقاشی میکشید و و باهاشون بازی میکرد و همیشه هم باهم دعوا میکردن و دوستم ، دوستی رو که خاطرات زیادی باهاش داشت !!
به این فکر میکنم که چند سال طول میکشید تا بدون من ، مثل زمانی که من حضور داشتم ، زندگی کنن و اینکه چقدر طول میکشید تا منو فراموش کنن !!!!
به نظرم دیدن زمین و ادما ، زمانی که روح هستی خیلی باید جالب باشه و همینطور دردناک . وقتی نمیتونی کسایی رو که دوست داری لمس کنی ، وقتی گریه میکنن اشکاشونو پاک کنی و با اینکه همیشه نگرانشونی و کنارشون ، هیچوقت متوجه حظورت نشن . خیلی تلخه !
به چیزای بدی فکر میکنم ولی نمیتونم جلوشونو بگیرم ، همینجوری تو ذهنم رژه میرن
و جمله ای که خیلی ازش خوشم اومد جمله ای بود که سوزی ، وقتی تو بدن روث بود ، به ری سینگ گفت :
وقتی مرا میبوسی ، بهشت را میبینم....