دونه ی نود و سوم : اندر احوالات من

کم کم دارم عادت میکنم به اینجا . البته هنوز هم سخته و تو خابگاه حوصلم سر میره . باید برنامه ها مو سر و سامون بدم و بعد پند تا دوست پایه پیدا کنم که بریم با شهر اشنا بشیم  

باید چپند تا بهونه واسه اینجا موندن پیدا کنم . اینجوری راحت تر میتونم بمونم اینجا . ولی پیدا کردن این بهونه خیلی سخته 

تا دیروز به صدای مامان خانوم الرژی پیدا رکده بودم . تا صداشو میشنیدم  چشام نشتی پیدا میکرد  ولی از همون دیروز عصر ، اوضا یکم بهتر شد 

امیدوارم اینجا به اون بدی که من تصور میکنم نباشه .

دونه ی نود و دوم : سلام :D

سلام من اومدم 

خیلی ممنون از دوستانی که تو این مدت بهم سر زدن 

جمعه حدودا ساعت 4 رسیدیم خوابگاه . چه خوابگاهی ... داغوووووووووووووووون و کثیف  اصلا نمیتونستم اونجا بمونم . زنگ زدم به دوستم که یه جا تو خوابگاه خودشون برام نگه داشته بود . قرار شد فعلا بریم اونجا تا شنبه کارای انتقال رو انجام بدیم . با خوابگاه قبلی قابل مقایسه نبود اصلا  خیلی بهتر بود . شب اول اصلا نتونستم بخوابم . ساعت 8 و نیم صبح هم کلاس داشتم . صبح شد و با دوستم رفتیم دانشگاه . قرار شد بعد کلاس بریم امور خوابگاه ببینیم میشه عوض کرد خوابگاهو یا نه . رفتیم پیش مسعول امور خوابگاه که یه خانم بد اخلاقه . شرایطمو گفتم بهش گفت که اصلا امکان نداره یکم اسرار کردم اخر سر گفت اگه رئییس دستور بده میتونم انتقالت بدم . برین پیش اون . اقای رئییس هم تشریف نداشتن واسه همین موند واسه یک شنبه . یک شنبه رفتم یه ساعت منتظر موندم تا اقا ی رئییس تشریف اوردن . شرایطمو بهش گفتم و گفت که چند دقیقه بشین الان میم مشکلتو حل میکنیم . خلاصه مشکل خوابگاه حل شد  راحت تر از اونی بود که فکرشو میکردم . البته باید بگم که اقای رئییس بر خلاف تصور من ، یه اقای مهربون بود . از اون ادمایی که اگه کاری از دستشون بر بیاد کوتاهی نمیکنن . خیلی ممنوم ازش  این مشکل حل شد . 

دوشنبه بارون بارید . کلی زیر بارون راه رفتم . حس خوبی داشت . وقتی بارون میباره میشه تو هر قطرش خدا رو دید . اون روز ، تو اغوش خدا گم شده بودم . خیلی شیرین بود ...

اون روز بعد از اسمون ، نوبت باریدن من شد . اینقدددددددددددددددددددددر دلم گرفته بود که داشتم خفه میشدم . کلی گریه کردم . یکم اروم شدم ولی حالم خوب نشد . دلتنگی خیلی بده . خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد بده  تا حالا این مدت از خونه دور نبودم . این هفته خیلی سخت گذشت برام و خیلی طولانی ...

سه شنبه که  از خواب بیدار شدم چشمام پف کرده بود. خدا یا اینو کجای دلم بزارم  با همون چشما رفتم دانشگاه  

دیروز هم کلی گریه کردم . به خواهرم زنگ زدم و باهاش حرف زدم و کلی گریه کردم و اروم شدم  اصلا نمیدونم چه مرگم بود 

دانشگاه خوبه . استادهامون هم خیلی عالی هستن  

فردا دوباره برمیگرم ارومیه  امیدوارم این هفته اون حسای بد رو نداشته باشم 


دونه ی نود و یکم

بالاخره روز موعود فرارسید  فردا ساعت 11 میریم 

شاید تا چهار شنبه نباشم  

هوای دلم افتابی تا نیمه ابری با احتمال بارش باران  و رگبار 

برم بخوابم فردا کلی دارم ، همه کارا رو نگه داشتم واسه دقیقه نود  

شبتون خوش 

دونه ی نود ام

پس فردا دارم میرم  

وقتی میخوام یه جایی رو ترک کنم ، احساس بدی دارم . انگار قرار نیست دیگه برگردم  الان هم که قراره تنها برم ، بد تر شده  

دیروز با ابجی خانوم حرف میزدیم و میگفت که خیلی خیلی خیلی خوشحاله که دارم میرم و قراره از خونواده دور باشم . خودم هم از این بابت خوشحالم . فرصت خوبیه برای اینکه زندگی کردن بدون کمک دیگران رو یاد بگیرم . راستش من خیلی مامانی و پاستوریزه بزرگ شدم  خواهرم میگفت که پسرا با سربازی رفتن یاد میگیرن رو پای خودشون وایسن خودشونو بسازن و درس خوندن تو یه شهر دیگه واسه دخترا ، مثل سربازیه واسه پسرا  کاملا باهاش موافقم . افکارمون خیلی به هم شبیهن . شاید بخاطر همینه که همدیگرو خیلی خوب درک میکنیم  

دارم میرم  

خدایا این حس وابستگی چیه اخه ؟ به چه دردی میخوره ؟؟؟؟ فقط زندگی رو سخت میکنه 


دونه ی هشتاد و نهم : سلام

سلام 

خوبین؟ 

خدمتتون عارضم که اینجانب جمعه اینجا رو به مقصد ارومیه ترک میکنم 

شنبه با اقای پدر رفتیم کارای ثبت نام و خوابگاه رو انجم دادیم و ایشون  تا اخرین لحظه قصد منصرف کردن منو داشت :| و اگه همین الان بگم که منصرف شدم با اغوش باز میپذیره که بیام همینجا ، دانشگاه ازاد درس بخونم !!!!! پدر است دیگر ...

دانشگاه خوب بود خوشم اومد  فقط یکم خیلی از شهر دوره  

یکی از دوستام اونجا درس میخونه و خیلی خوشحال میشدم اگه میرفتم خوابگاه اونا ولی از شانس بد یه خوابگاه دیگه افتادم  البته اگه کارا درست پیش بره ، شاید رفتم اونجا . امیدوارم اینجوری بشه . این مسئله الان خیلی فکرمو مشغول کرده و درموردش نگرانم 

سه تا واحد عملی داریم این ترم . شنا ، والیبال ( از هیچ کدوم سر رشته ندارم ) و امادگی جسمانی . شنیه ها 4 ساعت امادگی جسمانی ، یک شنبه ها ولیبال و شنا ، دوشنبه ها 4 ساعت امادگی جسمانی و سه شنبه ها والیبا و شنا . برای من که تنها فعالیت بدنیم پیاده روی بود ، کنار اومدن با این شرایط یکم سخت خواهد بود . از الان دارم خودمو میبینم که خسته و کوفته رو تخت ولو شدم  

فردا هم قراره بریم عروسی  چقدر خوشحالم   و الان دارم فکر میکنم که با موهام چیکار کنم ؟ فرشون کنم ؟ صافشون کنم؟ دم اسبی ببندم ؟ بالای سرم جمع کنم؟؟؟؟؟

راستیییییییییی دیروز با مامان و خواهرام رفتیم خرید  چند سالی میشد که هممون باهم نرفته بودیم خرید . خیلی حال کردم 



دونه ی هشتاد و هشتم : روبیک

تغریبا دو سال پیش بود که به مکعب روبیک علاقه مند شدم  به محض پی بردن به این علاقه یه مکعب روبیک 3*3*3 خریدم چون شنیده بودم که راحت ترین نوعش همینه !  زود به همش ریختم . چند ماهی باهاش ور رفتم ولی به جایی نرسیدم  

بعد متوجه شدم که فرمول هایی برای حل کردنش وجود داره . واسه همین از گوگل پرسیدم . تو یکی از وب هایی که بهم معرفی کرده بود یه چیزایی یاد گرفتم و بعد از چند هفته تونستم فقط یه وجهشو درست کنم  بهتر از هیچی بود !

و فهمیدم که هر وجه یه اسمی داره R، L، U، D، F، V  در دو جهت ساعت گرد و پادساعت گرد . فرمول ها هم با این اسم ها و دو تا جهت بیان میشن . البته اموزش هایی که من دیدم همشون واسه مبتدی ها بود !!!! و خیلی سخت . حد اقل برای من که خیلی سخته . ولی دارم سعیمو میکنم که یاد بگیرم  

خیلی دوست دارم بتونم یه مکعب روبیک به هم ریخته رو درست کنم . 

هر وقت تونستم به این ارزوم برسم ، یه جازه ی خوب واسه خودم دارم 

دونه ی هشتاد و هفتم

پدر گفت دهکده رو ترک کن 

همه گفتند "پارو" رو ترک کن

پارو گفت شراب رو ترک کن

امروز شما بهم میگید این خونه رو ترک کن !

کی میاد اون روزی که اون بگه :

دنیا رو ترک کن .....


یه دیالوگ از فیلم دوداس . 

با خواهرم چه قدر گریه کردیم اخر فیلم . 

دونه ی هشتاد و ششم : بالاخره

بالاخره کتاب استخوان های دوست داشتنی رو تموم کردم  495 صفحه بود ، طولانی ترین رمانی که تا حالا خوندم   

 یه دختر 14 ساله که به قتل میرسه و داستان از زبان روح دختر که تو بهشتش زندگی میکنه بیان میشه . درمورد خودش ، گذشتش و تغیراتی که بعد از مرگ اون تو زندگی اطرافیانش ایجاد میشه . 

بعد از خوندش به این فکر افتادم که اگه منم مثل اون بمیرم ، زندگی خانوادم چجوری میشه ؟ پدرم ته تغاری عزیزشو از دست میده ، مادرم دختر کوچیکش که تو کارا بهش کمک میکرد و اخرین شنونده ی حرفاش تو خونه بود ، خواهر وسطیم سنگ صبور و راز دارشو ، خواهر بزرگ ترم اولین بچه ای که مادریشو کرده بود، خواهر زاده هام خالشون که واسشون نقاشی میکشید و و باهاشون بازی میکرد و همیشه هم باهم دعوا میکردن و دوستم ، دوستی رو که خاطرات زیادی باهاش داشت   !! 

به این فکر میکنم که چند سال طول میکشید تا بدون من ، مثل زمانی که من حضور داشتم ، زندگی کنن و اینکه چقدر طول میکشید تا منو فراموش کنن !!!!

به نظرم دیدن زمین و ادما ، زمانی که روح هستی خیلی باید جالب باشه و همینطور دردناک . وقتی نمیتونی کسایی رو که دوست داری لمس کنی ، وقتی گریه میکنن اشکاشونو پاک کنی و با اینکه همیشه نگرانشونی و کنارشون ، هیچوقت متوجه حظورت نشن . خیلی تلخه !

به چیزای بدی فکر میکنم  ولی نمیتونم جلوشونو بگیرم ، همینجوری تو ذهنم رژه میرن 

و جمله ای که خیلی ازش خوشم اومد جمله ای بود که سوزی ، وقتی تو بدن روث بود ، به ری سینگ گفت :

 وقتی مرا میبوسی ، بهشت را میبینم....