همسایمون مراسم ختم انعام داره . مامان گیر داده که تو هم باید بیای اصلا حوصلشو ندارم . ترجیح میدم بشینم خونه و فیلممو نگاه کنم . ولی از طرفی هم اگه نرم مامان دلگیر میشه .
امروز هوا ابریه . این هوا های ابری خشک حالمو به هم میزنن
چه قدر این شعرو دوست دارم
مخصوصا اون قسمت که با قرمز نوشتم
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه،
صحبت چلچلهها را با صبح،
نبض پاینده هستی را در گندمزار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم، میبینم!
من به این جمله میاندیشم،
به تو میاندیشم!
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو میاندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم!
تو بدان این را،
تنها تو بدان!
تو بیا،
تو بمان با من، تنها تو بمان،
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب،
من فدای تو، به جای همه گلها، تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر،
تو ببند،
تو بخواه!
پاسخ چلچلهها را تو بگو،
قصه ابر هوا را تو بخوان،
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
اسمونو نگاه میکنم . یه تیکه ابر هم وجود نداره . خیلی صاف و اروم . از ارامشش بدم میاد . از دیدن ستاره ها هم بدم میاد . هیچی سر جاش نیست
چاقوی بزرگ اشپزخونه خیلی تیزه . هر وقت میگیرمش تو دستم ، دلم میخواد محکم بکشم به نوک انگشتام . توی ذهنم بار ها و بار ها این کارو کردم . خون گرمی که از نوک انگشام به زمین میزیزه رو دیدم . ولی تا حالا واقعا امتحانش نکردم . یه روزی اینکارو میکنم . شاید همین روزا ....
خوابیذن تا ساعت 10 چه کیفی میده مخصوصا تو روزای سرد زمستون
اینترنتمو تمدید کردم و سری جدید دانلود هام شرو شده از این بابت خیلی خوشحالم .
امروز حس رفتن به دانشگاهو ندارم ولی مجبورم برم چون گسسته رو خوب بلد نیستم و اگه یه جلسه هم تو کلاس نباشم کلا کارم تمومه . و خدای من ، امتحان ریاضی و گسسته تو یه روزه باید یه جوری یکی رو عقب بندازیم .
ناخن هایم شکسته اند!
موهایم را کوتاه کرده ام ...
میگویند حیف شد،
موهای قشنکی داشتی!
نمیدانند دور از دست های تو
ان مو ها ....
تنها طناب داری بود دور گردنم ...
پ.ن : دوباره فکرای احمقانه ای به ذهنم رسیده . فکرای احمقانه و بیرحمانه . نمیدونم چی میتونه این فکر ها رو از سرم بیرون کنه ...
پ.ن 2: اگه یه روز شکست عشقی بخورم ، حتما موهامو کوتاه میکنم . البته حالا کو تا عاشق بشم
باید بگم عاشق استاد ریاضیمون شدم . حرفاش واقعا اموزنده هستن . تو این دو ماه خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و نگاهم به بعضی چیزا تغییر کرده . استاد زبانمون هم همینطور .
خوبه که با همچین ادمایی اشنا شدم . الان میفهمم کسایی که وارد زندگیمون میشن چه قدر میتونن مسیر زندگیمونو عوض کنن . گاهی وقتا فقط یه جمله باعث میشه که نگاهت به ماجرا کلا عوض شه .
امروز هوا ابریه و باید اعلام کنم که داره برف میباره البته خیلی اروم اروم با دونه های ریز . ولی با ابرای سیاهی که اسمونو پوشوندن و گزارش ها هوا شناسی ، احتملا شدید تر بشه .
نمیدونم چرا اینقدر خستم ، شاید بخاط سرماخوردگیه .
راستی کتاب "دشمن عزیز" رو تموم کردن . داستان قشنگی بود . یه جورایی ادامه داستان بابا لنگ درازه . جودی که با جرویس ازدواج کرده و جرویس رئیس هیت امنای نوانخانه جان گریر هست . اونا تصیم میگیرن سالی ، دوست دوران کالج جودی ، رو به عنوان مدیر جدید نوانخانه انتخاب کنن . سالی اول مخالف این بود و فقط به خاطر اثبات خودش به نامزدش "گوردون" که موقع شنیدن این خبر حسابی مسخرش کرده بود و گفته بود که نمیتونه این کارو انجام بده ، مدیریت نوانخانه رو به طور موقت قبول میکنه ولی کم کم به کارش علاقه مند میشه و تصمیم میگیره مدتی اونجا بمونه .
این داستان هم مثل بابا لنگ دراز مجموعه ای از نامه هاست که سالی برای جودی میفرسته .
من که دوستش داشتم و الان که تمومش کردم یکم ناراحتم که تموم شد
کلا تموم شدن همیشه ناراحتم میکنه
پ.ن : از ادمایی که مجبورم میکنن دروغ بگم متنفرم .
پ.ن 2 : برف بند اومده
یه مزاحم تلفنی دارم که تقریبا از دوسال پیش پیداش شده . برخلاف تمام مزاحم ها ، این اقا اسم و فامیل منو میدونست فکر کنم شماره مو از یکی از اموزشگاه ها برداشته باشه . خلاصه دو ساله که هر چند یه بار پیام میده و یه سری چرت و پرت مینویسه . البته هیپوقت جوابی دریافت نمیکنه
امروز بعد از چند پیام ، نوشته که :((خانم ...... به جز من کس دیگه ای نمیتونه خوشبختت کنه )) !!!!!!!!!!!!!!!!!!
حرفای این اقای محتم نما اصلا برام مهم نیست ولی وقتی کلمه ی "خوشبخت" رو دیدم ، با خودم به این فکر کردم که خوشبختی از نظرمن چیه؟ الان خوشبختم ؟
خیلی فکر کردم و به نتیجه ای نرسیدم . تعریفی از خوشبختی ندارم چرا باید اینجوری باشه؟ چرا درک درستی از خوشبختی ندارم ؟ اصلا خوشبختی وجود داره ؟؟؟؟؟؟
یه چیزایی توی سرم هست که هر وقت بهشون پر و بال میدم ، یه حس عجیب پیدا میکنم . برای چند لحظه اونقدر سبک میشم که میتونم با یه برگ توت تو اسمون پرواز کنم .
یه حس زیبا که عمیقا خوشحالم میکنه . مثل یه نور تو تاریکی ، دنیامو روشن میکنه . مثل قدم زدن تو جنگلای استوایی یا تماشای ستاره ها توی کویر یا نگاه کردن به طلوع افتاب لب ساحل لذت بخشه .
دلخوشی ها کوچیکی دارم . دلخوشی هایی که هیچکدوم واقعی نیستن ...