بعد از امتحان عملی تربیت بدنی (که کاملا خرابش کردم ) خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و در مورد زندگی دانشجویی تو یه شهر دیگه و موندن تو خوابگاه فکر نکنم ولی تلاشام بیفایده بود هرچی بیشتر سعی میکنم بهش فکر نکنم ، بیشتر به سمتش تمایل پیدا میکنم و زمانی که به خودم میام میبینم ساعت هاست که در مورد این موضوع خیال پردازی میکنم ! من هیچوقت نمیتونم خیال پردازی هامو متوقف کنم هیچوقت . با این اوصاف ، سه ماه دیگه که نتایج نهایی میاد اگه قبول نشده باشم ، خیلی خیلی خیلی برام سخت خواهد بود کنار اومدن باهاش . این اتفاق خیلی برام پیش اومده ، در مورد مسائل اونقدر خیال بافی کردم که وقتی با واقعیت روبه رو شدم و اونو کاملا خلاف تصوراتم دیدم ، خیلی دلسرد شدم و گاهی وقتا به طرز وحشتناکی نا امید
با اینکه همه ی اینا رو با تمام وجودم حس کردم و از اسیبی که بهم میزنه خبر دارم ولی نمیتونم کاریش کنم .
از طرفی واسه این امتحان ، واقعا نهایت نهایت نهایت تلاشمو کردم . فکر کنم این اولین بار تو زندگیم بود که با همچین پشت کاری برای یه چیزی اماده میشدم
من دوتا خواهر دارم که از خودم بزرگ تر هستن . یکی 7 سال و یکی 11 سال . با اینکه اختلاف سنیمون زیاده ، ولی خیلی خیلی خیلی باهم صمیمی هستیم . هر وقت سه تامون یه جا جمع میشیم کلی میخندیم . امروز هم یکی از اون روزا بود . خیلی خندیدیم و خوش گذروندیم
خواهرام خیلی مهربونن و همیشه هوامو دارن . خیلی هوامو دارن از بچگی همینطور بودن . خیلی خوشحالم کسایی رو کنارم دارم که همیشه به فکرم هستن و به حرفام گوش میدن . البته خواهر کوچکم بیشتر درکم میکنه و روحیات و سلایقمون خیلی به هم نزدیکه و تو بیشتر مواقع درمورد یه موضوع نظر یک سانی داریم .
خیلی دلم میخواست یه برادر هم داشته باشم . البته بزرگ تر از خودم به کسایی که برادر دارن همیشه با حسرت نگاه میکنم ولی به نظرم اون قدر که با خواهرم راحت هستم با برادم نمیتونستم باشم . شاید هم اینجور نباشه
ولی خواهر داشتن خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد خوبه
برگ درختاب حیاطمون ریخته . درختای لخت ، واقعا غم انگیز به نظر میرسن . مخصوصا وقت غروبایی که رنگ هوا نارنجی میشه و انعکاس این رنگ روی زمین ،زمینو خیلی خیلی خیلی خیلی دلگیر میکنه . واسه همین هر روز دعا میکنم که هرچه زود تر برف بباره و درختای بیچاره یه لباسی تنشون کنن .
چن وقت پیش یه کتاب خوندم که در مورد خون اشام ها بود . البته کتاب بسیار چرت و مزخرفی بود !
یه فیلم هم تماشا کردم که در مورد یه دختری بود که میتونست روح ها رو ببینه البته بیشتر فانتزی بود تا ترسناک ولی بازم قیافه ی روحاش یکم ناجور بود .
اون کتابی هم که تو پست قبل گفتم ، توش یه جادوگر خبیث بود .
فکر کنم درمورد خواب هام قبلا حرف زدم که همیشه یا گم میشم یا دارم دنبال خونمون میگردم یا واسه یه غریبه گریه میکنم !!!!
الان بااین کتابا و فیلمی که دیدم ، تو خوابام فقط جای یه زامبی خالیه
دیروز رفتم کتابخونه و دوتا کتاب جدید گرفتم . هنوزم نتونستم یه رمان خوب که از خوندنش لذت ببرم پیدا کنم از رمان های کلیشه ای ماجرای بیشترشون عشق و عاشقیه خوشم نمیاد و خیلی تکراری هستن . عاشقانه های تراژدی رو بیشتر دوست دارم . مثل رمان پنجره . البته اونم اخرش به هم رسیدن ولی بهتر از بقیه بود .
کتابایی مثل رازیانه سرخ ، قصر افسون شده و شازده کوچولو استنلی پسرک کاغزی یا کاش ادم ها پروانه بودند . یه همچین کتابایی خوندنشون لذت بخشه برام . بهترین کتابی که خونده بودم ، کتاب شازده کوچولو هست . سه بار این کتابو خوندم و هر بار برام تازگی داشت .
خلا صه یکی از کتابا که اسمش "بازی بقا" هست اول اونو خوندم . البته کتاب نوجوانان هست ولی به رمان های دیگه ترجیح میدم با اینکه زیاد جذابیتی برام نداره . خلاصه دیروز خوندمشو بقیشم امروز صبح تموم کردم . به صفحه ی اخر که رسیدم نوشته بود " ادامه دارد...." ینی داغون شدمااااااااااااااا . اخر کتابو که نگاه کردم دیدم کتاب سه گانه بوده !!!!! انگار یه رمانو از وسط شرو کرده باشی به خودن . یک حرصی خوردم که نگو
امروز هم هوا ابریه ولی بارون نمیباره . هوای ابری رو دوست ندارم به جز زمانی که برف یا بارون میباره . بدون برف و بارون ، هوای ابری خیلی دلگیره ، مثل روزایی که بهونه ای واسه خندیدن ندارم .....
خیلی جا ها برف باریده . خوش به حال اونایی که اولین برف امسال رو تو پاییز دیدن . اینجا هوا سرد تر شده و امروز کلی بارون بارید . ولی هوا اونقدری سرد نیست که برف بباره
آبای روی زمین هنوز یخ نبستن . کاش امشب یخ ببندن و فردا که از خواب بیدار میشم همه جارو سفید ببینم
فردا برای ازمون عملی تربیت بدنی میریم یه شهر دیگه . اونجا برف باریده خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدن . حتی اگه قبول هم نشم ، اشکالی نداره . حداقل میتونم قدم زدن روی برفای پاییزی رو تجربه کنم
برام دعا کنین فردا خوب باشم و قبول شم .
شبتون برفی
زن داییم بچه دار شده . به اصرار داییم مامان و خالم هر روز میرن اونجا که هم دور هم باشن و هم هوای زن داییم رو داشته باشن ! منم که مثل خانه به دوشا هر کجا مامان بره دنبالش راه میوفتم میرم .
امروز هم کلاس ورزش داشتم هم دانشگاه و ساعت یک دانشگاه تموم شد و رفتم خونه داییم اینا . یکم نشستم تازه خستگیم داشت در میرفت که گفتن پاشو سفره رو بنداز .چیدن بشقابا ، غذا ها و مخلفات همشو خودم تنهایی انجام دادم . بعد نهار هم همه رو جمع کردم و زحمت شستن ظرفارو خواهرم کشید . (خسته نباشه واقعا !)
رفتم یکم بخوابم مثلا که اون یکی خواهرم اومد با شوهرش و صداشون نزاشت یه چرت بزنم و مجبور شدم بلند شم .
و از ساعت چهار به بعد سیل مهمونا سرازیر شد !! و منم با یه قیافه ی داغون و یه لباس داغون تر از قیافم میزبانی میکردم لباسم واقعا افتضاح بود . اصلا فکرشم نمیکردم امروز این همه مهمون بیاد . خلاصه شبیه کزت شده بودم . شایدم بد تر از اون . چای بیار ، شیرینی بیار ، فنجونارو ببر و.... همه کارا رو خودم میکردم
نامردا یه ذره هم کمکم نکردن . ولی بیشتر از همه ی اینا این لباسه خیلی حرص داد بهم . همیشه سعی میکنم یه چیز خوب بپوشم نمیدونم امروز چرا اینجوری بودم . کلا خیلی ادم بد شانسیم .
الان هم کاملا رو به موتم و همه ی بدنم درد میکنه . حالا خوبه فردا مجبور نیستم صبح زود بیدار شم . کلاسم بد از ظهره
امیدوارم امشب یه خواب خوب ببینم . خوابی که خستگیمو در کنه
شبتون پر ستاره