این گل رو وقتی از حیاط اوردم تا بزارم جلو پنجره ی اتاقم ، خیلی قشنگ و رعنا بود ؛ برگاش اینجوری وا نرفته بود ، صاف و صوف بود.
یه روز دیدم دوتا از برگاش وا رفته ، گفتم شانس ما رو ببین تا دیروز قد علم کرده بود عین سرو الان واسه من اخم و تخم میکنه! یکم که وارسیش کردم دیدم عه ، داره گل میده!!! خیلی ذوق کردم ، چون فکر میکردم مثل این گلای اپارتمانی فقط برگه ، اومدم ذوقمو با بقیه تقسیم کنم که گفتن اره دیگه اینام گل دارن ، مگه نمیدونستی ؟
خب درسته میدونستن ولی واسه اون همه ذوق من یه کم ذوق میکردن به جایی بر نمیخورد ، حتی اگه الکی بود.
منکه هر بار این کوچولوهای سفید و لطیف رو میبینم کلی ذوق میکنم ...
این بود که گذاشتم بمونه تو اتاق .
یه شب دم دمای صبح ، که هوا نه روشنه روشنه ، نه تاریکه تاریک ،بعد یه خواب نه چندان خوب ، از خواب بیدار شدم و چشمم تو پنجره افتاد بهش ، برگاش مثل دوتا دست بودن که انگار بازشون کرده بود و میگفت بیا بغلم
بیشتر ازش خوشم اومد
سخته پیدا کردن کسی که همیشه اغوشش برات بازه ، حتی وقتایی که بهش توجه نمیکنی و از کنارش رد میکنی.
مفتخرم که پیداش کردم ، حتی اگه یه گیاه کوچولو باشه...
فرق چایی شیرین و چایی تلخ ، فرق دوست داشتن و عشقه ؛
دوست داشتن اونجاست که خوشحال شدنش ، خوشحال شدنته
عشق اونجاست که ، خوشحال شدنش ..... :)
( # میثم بهاران )
نفرت اصلا حس خوبی نیست . مخصوصا اگه ادم از خودش متنفر باشه . بدتر از اون ، کسیه که باعث شده این حس مخرب ، درون ادم بیدار شه و شروع کنه به نابود کردن همه چی ؛
تو خیابون که راه میوفته به همه نفرت میورزه ، همه وجودش نفرت ساطع میکنه و هیچ چیز از چشمای تیز بینش دور نمیمونه....
و یه مدت بعد ، وقتی یادش میوفته اولین بار کی باعث شد این حسو درمورد خودش داشته باشه ....
کسی که باعث شده از خودت بدت بیاد ، از خودت دوری کنی ، از خودت متنفر بشی و بعد از بقیه بدت بیاد ، ازشون دوری کنی ، ازشون متنفر شی و وقتی همه یه جا جمع شدن ، بری تو اتاقت رو تخت دراز بکشی درحالی که یه چیزی داره مختو ، دلتو ، روحتو ، همه چیزتو میخوره ، به این فکر کنی که نفرت چیز خوبی نیست ، مخصوصا وقتی درمورد خودت باشه....
چرا پشت سرش هی حرف میزنی و میگی قابل تحمل نیست ، خوبه که مجبور نیستی با همچین ادمی زندگی کنی ، این اومده معلم صبر من باشه و..... و بعد میری واسش تولد انچنانی میگیری و با کلی قلب و بوس واسش مینویسی بهترینم چه قدر خوبه که به دنیا اومدی !!!!!
حالا من قربون صدقه ها و بغل های گرمتو باور کنم ، یا حرفایی که قراره پشت سرم بگی ؟
قبلا به این نتیجه رسیده بودم که ، زمانی که فکر میکنی این اخرین باره ، درواقع اخرین بار نیست ؛ هیچوقت نمیتونی بگی کی اخرین بار بوده چون در واقع اخرین باری در کار نیست . زمانی که وسایلامو جمع کردم و برگشتم شهر خودمون ، فکر نمیکردم دیگه اون خابگاه رو ببینم ولی دیدم . شه شب هم موندم!
اینبار هم فکر میکنم که اخرین باره که اینجا ، تو این ترمینال نشستم . یه حس قوی بهم میگه این اخرین بار دیگه واقعیه ، ولی یه حس قوی تری میگه نیست.
خلاصه اینکه از سر بیکاری رو اوردم به فلسفه: ))
چندتا کتاب گرفتم از بچه ها واسه ارشد ولی مطمئن نیستم من بتونم درس بخونم :|
و به این فکر میکنم که گیریم خوندم و قبولوشدم. دو سال بعدش چی میشه ؟ برمیگردم به جایی که الان هستم! و بعد شاید دغدغه ی دکتری داشته باشم: |
ولی من فکر میکنم تا اینجای زندگی هم که اومدم زیاده . دیگه وقتشه تموم شه با. خیلی حوصله سر بر شده
زمستون بود یا بهار ؟ یادم نیست . ولی سر این فیلم چقدر گریه کردم من... خیلی از ته ته ته دل هم گریه کردماااا ...
اون روزا دلم خیلی گرفته بود ، فکر کنم بیشتر از فیلم ، واسه خودم گریه میکردم!
ولی فیلم قشنگیه