پنجره های ترک خورده ، گلدونهایی که افتادن کف زمین و خاک تو گلدون همه جا پخش شده ، صدای گریه ی یه بچه ی تنها ، کوسن های خونی ، قاب عکسای شکسته رو زمین ، کتابهایی که یه بخشیشون سوخته ، پرده های جر خورده ، خونه های خالی...
این روزا همش همچین تصویرایی تو مغزم رژه میرن ، مخصوصا شبا ؛ شبایی که صدای ماشین های باری که از خیابون اون ور پارک میگذرن تو اتاق میپیچه ، و وقتایی که تنهام و تو اشپزخونه چایی میخورم !!
همون لحظه که دلتنگ کسی شدیم بهش بگیم چون بعدا به نظر احمقانه میاد که دلمون واسش تنگ شده!
البته ، همون موقع هم احمقانس ولی وقتی زیاد ابراز احساسات نمیکنی ، یه مدت بعد یادت میره چجوری باید بیانش کنی ...
حماقت بهتر از حسرت نیست ؟
مهم نیست بقیه چقدر بهت بگن تو میتونی ، توتو از پسش برمیای ، تو انجامش میدی و.... و بعد از مدتی ، شاید بخاطر ایجاد حس انگیزه ، از تکنیک های دیگه ای مثل خرد کرنت استفاده کنن و بگن تو هیچی نمیشی ، تو بی عرضه ای تو.....
ولی..... اونا نمیدونن انحام ندادن یه کار ، بخاطر بی عرضگی یه نفر نیست ، شاید بخاطر ترسهایی باشه که اینقدر عمیق تو وجودش خونه کردن که نمیتونه از بین ببرتشون ، یا عقده ها و شکست های کودکی که نادیده گرفته شدن ولی تو ضمیر ناخوداگاه تبدیل به یه دیوار بزرگ شدن که شکستنشون کار هر کسی نیست . و تزار تا شاید دیگه...
بالاخره یه روزی میرسه با ترس هام روبه رو میشم . روزی که از غار تاریک ذهنم خارج میشم ... شاید طول بکشه ولی مطمئنا اون روز میرسه.
و اون روز ، یه جشن بزرگ برای خودم میگیرم ، همراه یه جایزه ی خوب ! شاید خودمو ببرم گردش ، واسش یه کیک و لاته سفارش بدم ، بعد ببرمش خرید..... شاید هم پنجره رو باز کنم و بهش اجازه بدم به دنیای روبه روش لبخند بزنه: )
گاهی ادم مجبور میشه الکی لبخند بزنه تا جو سنگین نشه . من زیاد از این لبخندا میزنم ، ولی سوال مهمی که پیش میاد اینه که ، طرف مقابل میفهمه این خنده مصنوعیه یا نه ؟
من واقعا دلم میخواد در مورد یه سری چیزا با,یه نفر حرف بزنم ، ولی متاسفانه اینقدری صمیمی نیستیم که بخوام این حرفا,رو باهاش مطرح کنم و این چندماه اخیر ، رابطه ی کمرنگمون کمرنگ تر شده....
اینکه چرا میخوام با اون حرف بزنم هم ، یه سواله که برام پیش اومده و در هاله ای از ابهامه...
پارسال ، یه روز قبل از امروز ، جشن شب یلدا داشتیم تو امفی تئاتر دانشگاه . محری گفت همین الان زنگ بزنین به کسی که دوستش دارین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین ، از فکرم گذشت که فردا تولد مامانه ، بهش زنگ بزنم تبریک بگم. ولی سر و صدا زیاد بود و با خودم گفتم فردا که روز تولدشه زنگ میزنم و حدس میزنین چی شد ؟ از خواب که بیدار شدم یادم بود ، ولی رفتم کلاس و بعدش کلا یادم رفت و دو روز بهد یادم افتاد: |
اون روز واقعا از خودم بدم اومد .....
امسال از اول اذر همش چشمم له تقویم بود ، امروز صبح که بیدار شدم ، یه لحظه حس کردم 27 امه و بازم اون حس بد....
ولی تقویم رو که دیدم یه نفس راحت کشیدم :)
بدترین نوع فراموشی ، فراموش کردن تاریخ تولد است: (
امیدوارم این نوع از فراموشی رو تجربه نکنین مخصوصا تولد کسایی که براتون عزیزن ♡