خواب عصرهای پاییز رو دوست دارم . اینکه وقتی میخابی صبحه و بعد یه ساعت که بیدار شدی میبینی شب شده و یه مدت منگ میشی که من کی ام ؟ اینجا کجاست ؟ :)) و خب غروب رو هم نمیبینی که بعضی وقتا نعمتیه!
میدونم همه تجربش کردن و میدونن چه شکلیه ولی خب دلم خواست در موردش حرف بزنم :)
یه روزایی هست که اینقدر حالت خوبه ، با,خودت میگی هرگز این روز رو فراموش نمیکنم! بعد چند سال ، وقتی دفتر خاطراتتو میخونی میبینی ای دل غافل! همچین روزی هم بوده و خبر نداشتی!!!!
اماااااا ، امان خاطراتی که میخای فراموششون کنی ؛ مکانیسم عملشون دقیقا مثل اهنگ های سمجه ؛ اهنگی که یه گوشش میوفته ذهنت و هی تکرار میشه هی تکرار میشه... این خاطراتم مثل یه تیکه از یه فیلم قدیمی ، شاید گاهی سیاه و سفید ، انگار که نوار اون قسمتش گیر کرده باشه ، هی تکرار میشه...
خاطرات سمج ، بدترین خوره ی ذهنیه که ادم میتونه داشته باشه...
البته گاهی خاطرات خوب هم میتونن همین حس بد رو میدن بهت ؛ وقتی میدونی دیگه تکرار نمیشن....
این از اون یکی هم بد تر تره
این حس خودشیفتگی از کجا پیداش شد نصف شبی ؟؟
شاید بخاطر اینه ایه که توش خودمو دیدم ، تا چند ساعت پیش پر گرد و خاک بود ولی الان داره برق میزنه .شایدم جو اتاق تمیز گرفتتم!!! یا شاید بخاطر موهای صاف و مرتبم بوده ؛ خیلی وقت بود موهامو اینقد مرتب ندیده بودم !!!!
یا شاید بخاطر اینکه شبه ، بعضی شبا واقعا ادم عجیب غریب میشه ، یا خیلی خوب میشه حالش ، یا خیلی بد ؛
شاید هم واقعا خوشگل شدم: )))
مگه همین دیروز یک مهر نبود ؟ چطور الان هفتمه ؟؟؟
چرا روزا اینقدر سریع میگذرن ؟
تو این یه هفته دقیقا چه غلطی کردم من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اساسا دین اومده تا به مردم کمک کنه به ارامش برسن ، نه اینکه سر هر موضوع کوچیکی ارامششون رو به هم بزنه.
ادمایی که حرفهایی رو به خدا نسبت دادن و به خورد جماعتی دادن که هیچ استدلالی ندارن . ادمایی که اگه ازشون بپرسی خدا کیه ، چیه ، جوابی ندارن بهت بدن ولی وقتی بحث محدودیت های دینی میاد وسط ، چنان میرن بالای منبر که انگار وقتی خدا این حرفا رو به پیغمبرش میزده ( که معلوم نیست زده یا نه ! ) اونجا بودن و شنیدن همه رو . ادمایی که به خودشون اجازه میدن در مورد لباست ، موهات ، چهرت ، حرف زدنت ، تصمیماتت و.... دخالت کنن و نظر خودشون بهت تحمیل کنن اونم به نام دستور الهی!!!
سر کردن تو دنیایی با همچینان ادمایی که دور و برت رو پر کردن ، خود جهنمه . حالا ما ها رو از چی میترسونین ؟
با خودم فکر میکنم کاش منم سرمو مینداختم پایین و پشت سر بقیه حرکت میکردم بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم.
مثل اون ادمای غار افلاطون که فکر میکنن دنیا سایه های روبه ر شونه ، با اون سایه ها زندگی میکردم . و وقتی یکی از ما ها که پشت سرشو دیده بود و راجع بهش حرف میزد ، باورش نمیکردم.
ولی متاسفانه دارم تبدیل میشم به اونی که برگشته و پشت سرشو دیده و هیچکس نمیخواد باورش کنه که هیچ ، در مواقعی قصد جونش رو هم میکنن!!!!!
خلاصه اینکه روزگار غریبیست نازنین ...
اولین اول مهری که محصل نبودم !
برای غلبه بر این تغییر بزرگ و شاید کمی ناراحت کننده ، بالاخره تکون خوردیم و با مهسا رفتیم بیرون .