به اشپزخونه پناه میبرم و چه دلپذیره صدای هودی که باعث گم شدن صدای سرسام اور علمای اقتصاد و سیاست میشه و من برای لحظاتی هر چند کوتاه ، دور از هیاهوی اعتراضات و بوی بنزین ، آش روی گاز رو هم میزنم و صدای محو علما مثل خاطره ای دور از دوران کودکیم به گوشم میرسه و توصدای مخوف هود گم میشه و بعد بوی اش میپیچه تو مغزم و دیگه چیزی نمیشنوم و چند ثانیه ای ، تو یه حس خلسه ی شیرین فرو میرم و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم....
و بعد دسته ی گرم ملاقه منو به محیط برمیگردونه و یادم میوفته باید برای مامان اش ببرم!
تمام این اتفاقات در عرض دو یا سه دقیقه میوفته و من دو سه,ساعت به اون خلسه ی چند ثانیه ای فکر میکنم که به هیچ چیز فکر نمیکردم و چه قدر لذت بخش میتونه باشه ندونستن ....
این روزا خیلی دلم میخواد بیرون یه چرخی بزنم ، ولی متاسفانه کسی نیست همراهیم کنه: | تنهایی هم نمیخوام برم ، یه جورایی غم انگیزه تو این هوا تنها بری بیرون.
هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر تنها باشم ! ولی هستم! دایره ی دوستانم دو نفرن که یکی میگه پول ندارم واسه بیرون رفتن و اون یکی هم هربار یه کاری براش پیش میاد!
از سر بیحوصلگی ، گفتم بشینم ایین نامه بخونم بلکه برم این امتحان کوفتی رانندگی رو بدم ولی اصلا نتونستم. با خودم فکر کردم واسه کنکور بخونم ، ولی مطالب همشون سرگیجه اور بودن برام ؛ نشستم نقاشی بکشم که همون اول کار خراب شد!
دست بردم پاک کنمو بردارم ، دیدم نیست ؛ هیچ ایده ای هم نداشتم که کجا گذاشتمش یا اخرین بار کجا دیدمش .
پا شدم کیفم که یه هفتس این ور و اون ور وول میخوره رو بزارم سر جاش ، چشمم به اون یکی کیفم افتاد که قلمبه شده ! بازش کردم دیدم عه ، پاک کن و دوتا مدادم توشه!.از وقتی واسه ازمون استخدامی که رفته بودم ، مونده بودن اونجا.
و بعد خیلی بی هدف ، شروع کردم به نگاه کردن به بقیه ی کیفام و نتایج جالبی به دست اومد.
دوتا کش مو که مدتیه دنبالشونم تو یه کیف بود ،چند تا سنجاق سر تو یکی دیگه ، مقداری پول تو هر کیف: )) البته زیاد نبود سر جمع 25 تومن: | و مهم تر از همه ، دامن ابیم که چهار ماهه گمش کرده بودم :D
شاید بشه گفت اینم نوعی اثر پروانه ایه ؛ یه بی حوصلگی باعث میشه یه سری اتفاقا بیوفته و اخر سر چیزی که چند ماه پیش گم شده پیدا شه.
کاش اثرات قشنگ تری پی این اتفاقا در پیش باشه...
کااااششششش...
عاقا یه نفر بیاد به من بگه من باید با خودم چیکار کنم .
کلا مدل من اینجوریه ، یه کاریو قراره انجام بدم ، یه هدف دارم حالا چه کوتاه مدت چه بلند مدت ، همش بهش فکر میکنم فکر میکنم فکر میکنم ولی هیچ قدمی برای عملی شدنش برنمیدارم.
هی فکر میکنم اگه شکست بخورم چی؟ اگه بهش نرسم چی ؟ واسه همین اصلا شروعش نمیکنم و اخر سر از خودم متنفر میشم که مثل یه تیکه چوب بیخاصیت همینجوری نگا کردم و وقت گذشت و من برای بار هزارم به چیزی نرسیدم ، بعد از خودم بدم میاد و افسرده تر میشم و عذاب وجدان میگیرم و . ...
با خودم چیکار کنمممممممم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در شهری زندگی میکنم که ابراز نکردن احساسات و پنهان کردنشون ، متانت به حساب میاد: |
و کسی که این کارو کرده الگو قرار میگیره برای بقیه: | :|
قطعا هری پاتر یکی از فراموش نشدنی ترین فیلماییه که دیدم .
تو اخرین سری ، وقتی هری اخرین قطره ی اشک اسنیپو میریزه تو جام و خاطراتشو میبینه ، زندگی غم انگیز اسنیپ میتونه اشک هر بیننده ای رو در بیاره: (( یه شخصیت منفور تبدیل به فرشته ی نجات میشه .
چند سال پیش وقتی خبر مرگ الن ریکمن رو شنیدم شدیدااااا ناراحت شدم ؛ هر بار که هری پاتر رو میبینم واقعا متاسف میشم از اینکه ، کیگسی که به این شخصیت روح داد ،دیگه تو دنیا نیست ....
امیدوارم در ارامش خوابیده باشه
خیلی بی انصافیه اگه تناسخ نباشه.
ولی از اون بی انصافه نه تر میدونی چیه ؟ اینکه تو زندگی بعدی هم مجبور باشی بهش از دور نگاه کنی. خیلی دور... به این دوری که الان دارم نگاش میکنم...
و یا ، شاید هرگز نشناسیش که بتونی حتی از این فاصله ی دور هم نگاش کنی ...