داودی های باغچه را پر پر میکنم
دوستم دارد...
دوستم ندارد...
دوستم دارد....
دوستم ندارد .....
چند گل دیگر باید پر پر کنم ،
تا دوستم داشته باشی ؟؟؟؟
امروز بعد از نابود شدن کامل دست های عزیزم سر کلاس والیبال ، خسته و کوفته برگشتم خابگاه و بعد از انجام یک سری کار ها نشستم آمار خوندم و ساعت چهار طبق قرار قبلی با دوستم رفتیم بیرون طبق معمول خیام کردی :)) چقدر خوش گذشت و چقدر خندیدیم :)))))
امروز روز خوبی بود ، خوش گذشت
یک کمی هم حرف بزنیم از دانشگاه و خوابگاه و کلاس ها .
کم کم داره از دانشگاه و این رشته خوشم میاد . درسته که خیلی سخته ، سخت تر از چیزی که فکرشو میکردم . راستش من اصلا این رشتو رو عددی حساب نمیکردم و با خودم میگفتم کسایی که این رشته رو میخونن خودشون و علاف کردن . بیشتر مردم همین تفکر رو نسبت به این رشته دارن ولی وقتی اومدن توی دیدم او لا لا چه خبرهههههه . در کل رشته ی خوبیه داره ازش خوشم میاد .
تو شنا روی به روز بهتر میشم . از این بابات خوشحالم . والیبال هم بد نیست . باید بیشتر تمرین کنم . آمادگی جسمانی هم تمرین دراز و نشست و بارفیکس یکم سختمه . البته دوییدن جای خودشو داره .
درسای تئوری هم که هستن در خدمتم . فردا امتحان میان ترم فلفسفه دارم و هر چه قدر خوندم چیزی نفهمیدم :|:| واقعا هیچی نفهمیدم . فیزیولوژی هم سختمه ولی یادش میگیرم . استادمون خیلی خوب یاد میده :) آناتومی هم همینطور . آمار هم که چیز مهمی نیست . اکثرا همون بحث های د بیرستانه . فناوری رو هم فعلا نخوندم . حسش نیست .
دوستان هم خوبن . با هم صمیمی تر شدیم و به همدیگه کمک میکنیم .
بابا لنگ دراز هم گهگاهی کارایی انجام میدهد که باعث شادی اینجانب میگردد :D
امروز برمیگردم خونه .
این پست قرار بود دیشب گذاشته بشه ولی بدلیل قطع شدن ناگهانی اینترنت و پریدن بخشی از نوشته ها به تعویق افتاد :D
تمام شهر میگریست و میان این همه بی قراری ،
آرام تر از هر کس ،
به چشمان بی قر ارت خیره مینگریستم
چشم هایی که بی قراری اش برای پیدا کردن من نبود
صدایت که نامی آشنا را فر یاد میزد اما نام من نبود
تمام شهر میگریست اما من ،
آرام تر از همیشه ،
فقط به بی قراری تو مینگریستم
بی قراری که برای من نبود.....
ادم حسودی نیستم اما فکر میکنم اون روز داشتم به یکی حسادت میکردم . وقتی به یکی حسادت میکنی ، عصبانی میشی و دوست داری سر به تن اون ادم نباشه ولی من فقط ناراحت شدم و دلم میخواست جای اون بودم . دلم میخواست اون لبخند کم یاب و شیرین نصیب من بشه ! بعد از اون اتفاق اروم تر از همیشه بودم . نمیدونم شاید هم حسادت نبوده ، شاید فقط حسرت خوردم ....
الان خونه هستم . پیش مامان . ابجیم هم اینجاست . شب هم میریم باغمون چه زندگی قشنگی دارم ، کم و کاستی ها ی زیادی دارم ، یه دنیا حسرت تو دلم هست ولی با این حال زندگیمو دوست دارم . خیلی زیاد . پیش خانوادم دلم خوشه . یه سر پناه امن که همیشه بالای سرته و هیچوقت نمیریزه . همین که یه نفرو داری که میتونی همه ی حرفاتو بهش بزنی و بعدا پشیمون نشی یه دنیا می ارزه .
بالاخره تونستم برم تو دل آب شروعی طوفانی در وسط ترم
امروز ترسم از آب ریخت . و درمورد اینکه چی شد که اینجوری شد باید بگم که وقتی وارد استخر شدم دوتا بچه ی چهار پنج ساله دیدم که مثل ماهی داشتن شنا میکردن . به خودم گفتم خاک تو سرت کنن از یک پنجم تو هم کوچیکترن !!!!!!!!!!!!! و وقتی دیدم که یکیشون دختر مربیمونه یه هو نمیدونم چرا و از کجا تصویر یه دختر کوچولوی ناز با موهای بور و چشمای ابی اومد جلوی چشمام که داشت شنا میکرد، انگار دختر خودم بود
مثل یه خاطره از فردا !
الان خوشحالم و راضی ولی خسته هستم خیلی خسته و گلوم هم درد میکنه
احساساتم خیلی متغیر هستن . این اذیتم میکنه . گاهی خوب گاهی بد . الان خوبم . خوبه که خوبم . امیدوارم خوب بمونم و بد نشم
تا اینجا ، امروز خیلی کسل کننده بود . از دست دوستم دلخورم ، البته نمیدونم اون خودشو دوست من میدونه یا نه ولی برای من اون یه دوسته . هر دومون 10:30 تا 12:30 کلاس داشتیم و شب گفتم که با هم بریم نهار رو هم با هم بخوریم و با هم برگردیم خوابگاه . غذام رو هم سلف دانشگاه علوم رزرو کرده بودم که با هم باشیم . صبح گفت که امتحان داره و نمیاد دانشگاه و میخواد بمونه درس بخونه . ولی بعد یادش افتاد نهار رزرو داره و باید بیاد . خلاصه گفت که میاد برای نهار . بعد از تمرین بهش زنگ زدم و گفت که با اون یکی هم اتاقیمون رفته دنشکده هنر :|:| تنها رفتم نهار خوردم . با اینکه گرسنه بودم اشتها نداشتم و فقط چند قاشق به زور ریختم تو معدم . ساعت 1رسیدم خوابگاه و تنهام تا الان . چقدر بدم میاد از تنهایی
دستام داغون شدن اونقدر ساعد زدم . سرما هم خوردم . ساعت 6 کلاس تقویتی شنا دارم و اشک چشمام بند نمیاد . از دست خودم و این احساسات متغیر خسته شدم .
خیلی احساس تنهایی میکنم خیلی . هیچکس نمیتونه حالمو بفهمه . هیچکس کنارم نیست . همه ی دنیا علامت سوال شده و تک و تنها وسط این علامتای سوال وایسادم بدون هیچ جوابی .
این ادمی که اینجا نشسته ، من نیستم . دلم برای خودم تنگ شده . کی میخواد برگرده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیروز تولد یکی از بچه ها بود . البته تولدش 7 فروردین بود ولی جشنشو دیروز گرفتیم و کیک رو هم بچه ها دقیقه ی نود رفتن گرفتن . خوب بود خوش گذشت . امروز تو دانشگاه هم اتاقیم رو دیدم و چون هیچکدوممون غذا رزرو نداشتیم ، رفیم سلف دامپزکی و دلی از عزا در اوردیم بعد رفتم کلاس و داشتیم یه سلفی دسته جمعی میگرفتین که بابا لنگ دراز وارد شد
صحنه ی جالی بود . یه پوزخند نمکینی تحویلمون داد و رفت سر درس . چند نفرو کشوند پای تخته و ازشون سوال پرسید ( انگار بچه دبستانی هستیم
) و هیچکس هم چیزی بلد نبود
. اخر کلاس هم گفت از هفته ی بعد هرکی نتونه سوال رو جواب بده یه منفی میگیره و هر منفی مساویه با کسر نیم نمره از نمره ی امتحان !!!!!!!!!!!!!!
بعد کلاس رفتیم جلو بوفه و بستنی خوردیم . البته من نسکافه خوردم چون سرما خوردم و گلوم درد میکنه تو اتوبوس هم کلی با یکی از همکلاسیام حرف زدم . ما هممون ترکیم و اون کرده و از اونجایی که هیچی از حرفای ما نمیفهمه خیلی حوصلش سر میره . اومدم خوابگاه و شام کته درست کردم
خوب شد فقط یکم نمک نداشت و یکم زیادی پخته بود
کم کم داره از اینجا خوشم میاد و دارم عادت میکنم بهش . الکی خوشحالم . امیدوارم اینجوری بمونم