دنیای من
دنیای من

دنیای من

دنبال کردن اخبار این روزا تبدیل به عذاب شده .  خیانت مسولا و نبود دارو و گرونی و واکسن فیک و مردن روزی 500 نفر و.... کم بود ، اوارگی و بدبختی و به خاک سیاه نشستن  یه عده انسان همین بغل گوشمون هم بهش اضافه شد . چرا ؟ واقعا چرا ؟؟؟؟ فیلم سقوط چند نفر از هواگیمای امریکا دیدم و بعد پشتش یه پست دیگه که کسانی رو که رفته بودن محکوم کرده بود به خیانت ! و نوشته بود باید میموندن و مقاومت میکردن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

وقتی انسانی حاضر میشه بیرون هواپیما روی چرخ بشینه و فرار کنه یعنی هنوز امید داره برای زندگی کردن برای ادامه دادن ، یعنی هنوز میخواد بجنگه برای خوشحالی . برای ادمایی که تو خونه های گرم و نرمشون نشستن حرف زدن از مقاومت کار اسونیه . ولی بد تر از سقوط اون سه نفر از هواپیما پناه اوردن به مرزهای ایرانه !! ایرانی که مسولا هنوز نتونستن یه  واکسن برای ملتش وارد کنن ، چجوری میخواد این جمعیت که یه هو هجوم اوردن رو مدیریت کنه ؟

همش فکر میکنم زنا و دخترای بچه ها چه بلایی سرشون خواهد اومد ؟ گاهی فکر میکنم ممکن بود خودم جای یکی از اونا بودم یا شاید در اینده جای یکشون باشم !

خلاصه که روزگار غریبیست نازنین :(

 

بی حوصلگی

بالاخره پس از کشمکش های فراوان با خانواده ، هفته پیش موهامو قیچی کردم . حس سبکی بی نظیری منو در بر گرفته :) الان میتونم اونایی که میرن کچل میکنن رو درک کنم :)) 

دلم یه تغیر میخواست ، ولی اجبار همیشگی به مخفی کردن این همه مو زیر یه پارچه ی سیاه زشت هم بی تاثیر نبود ! سمیرا میگفت موهات خیلی قشنگن حیفه ، ولی فایده ی موی بلندی که نسیم نمیتونه زیر نور افتاب تکونشون بده چیه ؟ فقط هزینه اضافی برای خرید شامپو ! 

مامان خوابشو تعریف میکرد ، خواب مامان بزرگو دیده ، نشستیم گریه کردیم یکم ‌ . چقد بده زندگی :(  


چه مرضیه کلی حرف هست برا گفتن ولی نمیتونم جمله بندیش کنم ، یعنی وقتی فکر میکنم جمله ها خیلی قشنگ کناد هم صف میبندن تو ذهنم ، بعد که میام خونه انگار همشون دود شدن رفتن هوا .

از بس گلایه کردم دیگه حسش نیست ازشون حرف زد ، فقط میشه نشست و منتظر اتفاق بعدی موند و با یه لبخند ژکوند از کنارش رد شد . فقط این روزا نگران از دست دادنم ، هر روز کلی ادم از دست میرن ، ادما فکر میکنن این اتفاقات برا بقیه هست ، تا اینکه یه روز نوبت خودشون میرسه ... نگران اون روزم ...

یه چیزی تو فکرم بود که بگم ، یادم رفت :( این روزا خیلی زود همه چی یادم میره ‌...

صدای طبل از بیرون میاد ، محرم نرسیده جماعت عزا رو شروع کردن ، چرا اینقد عجله دارن برای غم ؟ چرا اینقد زیاده روی میکنن؟ تو این اوضاع اشفته چرا همه چیو بد تر میکنن؟ گاهی فکر میکنم ، شاید دلیل این همه غم و اندوهی که دورمون رو گرفته بخاطر اشتیاقیه که واسش دارن ! 

یا شاید مثل پروتکتریت ، یه جادوگر یه ابر از اندوه بالای سرمون درست کرده و داره از غم های ما تغذیه میکنه ! کی میدونه ؟ 


همونطور که تو زمستون حس میکردم ۱۰۰ ساله زمستونه و روی بهار و سبزی ندیدم ، الان هم حس میکنم ۱۰۰ ساله تو این تابستون گیر کردم :( کی تموم میشه ؟؟؟؟ 


اینم از گیسهای زیبای بر باد رفته :)) ایشالا که باعث تحریک نشه !!!