دنیای من
دنیای من

دنیای من

باورم نمیشه دارم به بدبخت شدنش فکر میکنم 

روزای ابری ، دوباره شروع شدن 

مسموم شدم: ( نمیدونم از شیر گرمی بود که دیروز خوردم یا از ابگوشت دیشب . بوی ابگوشت میاد دوباره حالم به هم میخوره: ( 

این هم از نذری خوردن من: | : | 

شبنم عشق

تو ادبیات سوم یه درس داشتیم شبنم عشق. درمورد خلقت انسان و عشق و....  روزی خدا به جبرئیل دستور میده یه مشت خاک بیاره و خاک حاضر نمیشه بیاد.  و بعد میکائل و اسرافیل میرن و همین اتفاق میوفته. اخر سر عزرائیل میره و به زور یه مشت خاک میاره پیش خدا.  و فکر میکنم دلیل اینکه فرشته ی مرگ عزرائیل هست ، شاید همینه .  از همون اول به زور بردتمون و تا امروز ،این کارو ادامه میده.  

ادما از خاکن و در نهایت تو خاک دفن میشن.

 اما اگه خدا اون روز به جای خاک ، یه مشت ابر بر میداشت ، ادما رو تو اسمون دفن میکردن ؟  یا اگه یه چوب میخواست ، ادما رو تو دل درختا دفن میکردن ؟ اگه یه ستاره میچید و ادمو از اون میساخت ، ادمارو تو ستاره ها دفن میکردن ؟ 

کاش یه مشت ابر بر میداشت ، تا بعد مرگمون ،بریم اسمون و کم کم ، از اونجا ببیاریم رو زمین. 

اون موقع روزای بارونی به جای بوی خاک ، بوی کسایی که دوستشون داشتیم و دیگه نیستن ، همه جا میپیچید...

از کجا شرو کنم ؟ همیشه اینجوریه که خیلی حرفا دارم واسه گفتن ، ولی نمیدونم از کجا شرو کنم ، چجوری بگمشون و چجوری تموم کنم . همه چی پراکنده هست . یه پریشونی که  رفتارم ، چهرم ، ذهنم ، کلا تو زندگیم هست و نمیزاره اوضاع اونجور که بایید پیش بره. 

سه روز پیش خبر فوت مادر بزگم اومد. مادر بابام .مادر بزرگی که بیشتر از 20 ساله که پسرشو ندیده. سر چی ؟ چرا ؟ چی شد مگه ؟ مگه بابایمن کم دوستش داشت ؟ کم گذاشت براش ؟ تمام این سالها دنبال یه راهی بود که بتونه این رابطه رو درست کنه. از طریق خواهراش ، اشنا ها هرکسی که بتونه کاری کنه. ولی هیچی به هیچی. نمیدونم عمه هام دقیقا چرا این کارو کردن. چرا نذاشتن اینا همدیگه رو ببینن ؟ حتی نزاشتن یه مراسم براش بگیره . شوهر عمه ام که میگفته لازم نیست پسراش بیان ، با همین دو سه نفر که اینجان خاکش میکنیم تموم شه بره پی کارش ! اخه چرا ؟بخاطر یه خونه ؟؟ خونه ای که سهم پدر و عموم بود و اونا داده بودنش به مادرشون و مادرشون داد به دوتا از دختراش. اخه مگه میشه ادم به خاطر یخ خونه اینکارو بکنه ؟ منکه باور نمیکنم. اخه حد اقل میزاشتن وقتی داشت میمیرد کنار هم باشن. مگه میشه ادم اینقدر سنگدل باشه ؟ چجوری میخوان سنگینی این کاراشونو به دوش بکشن ؟؟ 

نمیدونم چرا ناراحتم. بخاطر مادربزرگی که اخرین بار ده سال پیش دیدمش ، بخاطر سالهایی که باید باهم میبودیم ولی نزاشتن ، بخاطر بابام ، بخاطر یادنگرفتن رانندگی ، بخاطر خبر ازدواج کسی که سه سال یه طرفه دوسش داشتم ، بخاطر انتخاب واحدی که اخر سر اونی که خودم میخواستم نشد. 



اسپری که تا دو ماه پیش میخریدم 12 تومن شده 25 تومن :| :| 

حسن جان داری کجا میبریمون ؟ دقیقا کجا میبریمون ؟ 

انتخاب واحد

واقعا این حجم از بی شعوری و بی مسئولیتی و بد اخلاقی تو یه نفر چجوری جا میشه ؟ تازه انتظار احترام هم دارن!!!!  خیر جانم من عییین خودت باهات رفتار میکنم . مسئول اموزش بیشعور عقده ای . اصلا حرف ادمو نشنیده میگه امکان نداره . بعدشم میگه دشت من نیست. پس دست عمته ؟ 

کار من که حل شد ، فقط ثابت کردی یه عقدخ ای به تمام معنایی!  

وقتی فکر میکنم این 9 واحد عمومی لعنتی که مونده واسه ترم بعد ، بازم تداخل داشته باشن و مجبور شم معرفی به استاد بردارم ، باید برم پیش این بیشعور ، چهارستون تنم میلرزه  . فقط خدا کنه ، خدا کنه ، خدا کنه تداخل نداشته باشه راحت کارمو انجام بدم من .

این تعطیلی چهارشنبه کلا  کلا همه چی رو به هم ریخت. فازشون چیه اخه ؟ کم تعطیلی داریم ؟؟؟؟؟ اگه این طرح مسخرشون عملی نمیشد من عمومی هامو چهارشنبه برمیداشتم . شنبه تا سه شنبه از 8 صبح تا 6 عصر کلاس!  خیر سرم میخام واسه ارشد هم بخونم: | 


قصه ی شب

کوه ها ، خیلی جالبن . مخصوصا کوهای خشک و بی  درخت . وقتی تماشاشون میکنم ، گاهی شکل ادما رو به خودشون میگیرن ، گاهی حیونا. یه مرد اخمو با دماغ برگ دیدم. یه تمساح که دهنش از بقیه جاها های کوه بر امده تر بود. یه دختر لاغر ، یه دست مشت شده که انگار میخواد چیزی رو که تو مشتشه ازاد کنه یکیشون هم یه اژدهای عصبانی بود . 

ماه هم همینجوره. وقتی کامل میشه ، انگار صورت یه ادمه که دارخ با نگرانی و دهن باز ، زمینو تماشا میکنه.

 امروز یه عکس دیدم از یه ابشار تو پرو که شبیه عروس بود و اسمش هم همینه . ابشار عروس. 

و من فکر میکنم که شاید ، ابشار عروس واقعا ابشار نیست. یه دختره که روز عروسیش ، یه دیو زشت میاد میبرتش و اونجا اویزونش میکنه...  بعد خودش میره کنار یه کوه میخوابه.... معشوق عروس که خیلی از دست دیو عصبانی بوده ، میره سراغ جادوگر و ازش میخواد دیو رو تبدیل به سنگ کنه و عروسشو ازاد کنه . جادوگر در ازای گرفتن روح معشوق ، قبول میکنه این کارو بکنه . بعد از سنک شدن دیو و ازاد شدن عروس ، معشوق زیر قولش میزنه و برای فرار از دست جادوگر ، تصمیم میگیره اونو بکشه . .ولی جادوگر که زرنگ تر از این حرفا بود ، دوباره عروس رو اویزون میکنه و معشوق رو تو ماه زندانی میکنه تا خودشو نجات بده