دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی صد و شصت و هفتم: اگه یکم نزدیکم بود...

سلام خوبین؟

ممنون از نظراتتون واسه پست قبل. تقریبا میشه گفت به یه نتیجه هایی رسیدم ولی بازم یه موچولو دودلی هست. ولی سعی میکنم بهش توجه نکنم. من از پناهگاهم میرم. البته این رفتن به معنی ترک همیشگی نیست فقط کمتر تو پناهگاهم هستم و بیشتر بیرون میرم ولی اونجا همچنان پناهگاه منه و همیشه هم خواهد بود ؛)

دارم سعی میکنم دیگه به هیچ چیز منفی فکر نکنم چون در طولانی مدت ، واقعا جذبشون میکنم. واسه همین الان بیشتر به چیزای خوب و خندیدن فکر میکنم.  البته یکم سخته ولی همه تلاشمو میکنم و مطمئنم تمام این شادی ها به سمتم خواهند اومد ؛)

راسسسسسسسسسسسستی یه چیزی یادم اومد. پنج شنبه رفته بودیم عروسی یه پسر بچه دیدم که خیلی شبیه  یه نفر که میشناسم بود. وقتی بزرگ بشه قطعا شکل اون میشه :) اگه اون شخص بهم نزدیک بود و تا این حد میشناختمش ، بی شک عاشقش میشدم. ولی حیف خیلی از هم دوریم و عاشق شدن با همچین فاصله ای غیر ممکنه. حتی اگه یک قطره امید داشتم که شاید روزی به هم نزدیک  بشیم ، بازم این فاصله رو نادیده میگرفتم ولی خب این امید هم وجود نداره. و اینم نباید فراموش کنم که اون اصلا احساسی به من نداره و فکر میکنم کس دیگه ای رو دوست داره.  


دونه ی صد و شصت و پنجم: ماندن یا رفتن ؟ مسئاله این است!

گاهی حوصله ی هیچ چیز و هیچ کسی رو ندارم ، همش استرس میکشم و نمیدونم برای چی ، زود عصبانی میشم و کلا اعصاب مصاب تعطیل: | در این مواقع بهتره همه هر چه قدر میتونن ازم فاصله بگیرن چون مثل یه نارنجکم که ضامنش کشیده شده و هر لحظه ممکنه بترکه و البته هرکی کنارش باشه از ترکشاش بی نصیب نمیمونه: دی 

و بعضی وقتا ان چنان بی خیال و اروم و سبک بال که گویی غم غصه ای در جهان نیست و من شاد ترین ادم روی زمینم!  

و بعضی وقتا خنثی نه خییییلی شاد و نه ناراحت. روزایی که نسبتا بی خیالم و لبخند رو لبامه و با همه حرف میزنم و سعی دارم بخندم.  مثل امروز! روز خوبی نبود اما بد هم نبود. حد اقل اون احساس های بیخود که خودمم نمیدونم چی هستن رو نداشتم . از هیچی بهتره ؛)

تو دوران بلوغ و نوجوانی ، این جور احساسا زیادن و البته طبیعی. اونم بخاطر گیج بازی هورمونها. .اصلا هر چی بدبختی میکشیم بخاطر این هورمونهاست. نوجوان هم نیستم که بگم بخاطر اونا اینحوری میشم . هر چی ه هست امید وارم این حس خوب امروز ادامه پیدا کنه و هیچوقت هیچوقت هیچوقت خراب نشه. 

یه سوال ذهنمو مشغول کرده. ادم بهتره همیشه پیش کسایی که میشناستشون و دوستشون داره بمونه و هیچ حرکتی نکنه یا اینکه گاهی بره و یا ادمای جدید اشنا بشه و چیزای جدید رو تجربه کنه ؟ البته اون دسته که دوستشون  داره رو به کلی ترک نمیکنع و اون صمیمیت هنوز هم هست . اگه اون افراد رو یه پناهگاه.دو نظر بگیریم که ادم خودشو اونجا پنهان کرده ، باید از اون پناهگاه بیرون بیاد و دنیا رو کشف کنه یا باید همیشه تو پناهگاهش بمونه ؟؟؟؟؟؟؟

متوجه شدین منظورمو؟؟؟ نمیتونم با بیرون اومدن از پناهگاه کنار بیام و فکر میکنم باید تا ابد اونجا بمونم. وقتی زندگی راحتی اونجا دارم،چرا باید ریسک کنم؟ ولی این احتمال هم وجود داره که بیرون ، فزصت های بهتری برای زندگی وجود دارن . حالا باید بمونم یا برم؟؟؟؟؟

دونه ی صد و شصت و چهارم

وقتی ناراحتی ها و دردا و استرساتو هی میریزی تو خودت و میگی درست میشه ، یا خودتو به بی خیالی میزنی اخرش میشی من. یه ادم که خودشم نمیدونه چه مرگشه. کدوم موضوع اینقدر حالشو گرفته. وقتی عصبانی هستی باید داد بزنی از ته دل ، جوری که همه ی دنیا صدای فریادتو بکشه اما هیچوقت این کارو نکردم واسه همین اینجوری شدم. دیروز با چند تا از دوستام رفتیم پارک. یکیشونو خیلی وقت بود ندیده بودم. خیلی دختر خوبیه. داشتیم حرف میزدیم که نمیدونم چرا گریم گرفت. بهم گفت هیچی ارزش اینو نداره که بخاطرش گریه کنی. و من تو مدت چقدر گریه کردم . و الانم دارم گریه میکنم و نمیدونم چرا . 

کوچک ترین حرف ناراحتم میکنه نمیدونم چرا. واسه هر چیز عصبانی میشم نمیدونم چرا.  واسه هیچی استرس میکشم نمیدونم چرا. حالم بده نمیدونم چرا.احساس بی پناهی میکنم نمیدونم چرا. نمیخام تو این دنیا باشم ، نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

؟؟؟؟؟؟

پ.ن:  حالم خوبه: ) نمیدونم چرا. شاید هم بدونم ؛)

دونه ی صد و شصت و سوم

یکی از داستان,های مورد علاقه ی بچگیم ،پری دریایی بود. یه کتاب مصور بود. خواهرم بهم هدیه داده بود. عاشق تصویراش بودم و همینطور پری دریایی کوچولو. داستان از این قرار بود:(( پری دریایی عاشق شاهزاده میشه و میره پیش جادوگر دریا. جادوگر بهش یه معجون میده که تبدیل به انسان میشه ویه خنجر که اگه شاهزاده بهش خیانت کرد با اون شاهزاده رو بکشه و پیش پدر و خواهراش برگرده. پری با شاهزاده ازدواج میکنه و صاحب بچه میشن. یه پسر و یه دختر ،پسر مثل شاهزاده انسان بود اما دختر ،یه پری بود .برای همین پری و دخترش به مدت ده سال تو زندان میمونن.یه روز پری تصمیم میگره شاهزاده رو بکشه و به دریا برگرده ولی چون عاشق شاهزاده بود نمیتونه و خنجرو میندازه تو دریا. بعد از اون ، دخترش تبدیل به انسان میشه و به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکنن)) 

ولی داستان اصلی خیلی فرق میکنه. تو داستان اصلی ، پری جون شاهزاده رو نجات میده و شاهزاده هم یه جورایی عاشق پری میشه.جادوگر در ازای کاری که واسه پری میکنه ، ازش میخواد چشماشو بهش بده ولی پری اینو قبول نمیکنه واسه همین زبونشو ازش میگیره و پری نمیتونه حرف بزنه . و بخش هشدار میده در صورتی که شاهزاده بهش خیانت کنه ، پری تبدیل به کف دریا خواهد شد. و پاهاش ، راه رفتن روی پا برای پری خیلی سخت بود. هربار که پاهاشو رو زمین میزاشت انگار صدها تیغ تو پاهاش فرو میرفت. پری تمام اینا رو قبول کرد. به ساحل رفت و معجون رو خورد. شاهزاده اونو پیدا کرد و به قصر برد. شاهزاده خیلی به پری نزدیک بود و تمام حرفاشو به پری میزد.یه روز از دختری گفت که جونشو تو ساحل نجات داد و گفت که دلش میخواد بازم اونو ببینه. پری میخواست بهش بگه اون دختر من بودم ولی نمیتونست حرف بزنه. روزها گذشت و یک روز شاهزاده برای کاری به یه کشور دیگه رفت. وقتی برگشت با خوشحالی پیش پری رفت و از دختری گفت که اونجا ملاقات کرده و فکر میکنه اون دختر همون دختریه که نجاتش داده  و قراره باهم ازدواج کنن. روز عروسی اونا ، پری به ساحل رفت و رفته رفته کم رنگ تر و کم رنگ تر شد و وقتی افتاب داشت طلوع میکرد، به کلی نا پدید شد و تبدیل به کف دریا شد. 

از همون بچگی گولمون میزنن. قول یه زندگی شاد با یه پایان خوش رو بهمون میدن ولی بزرگ تر که میشیم ، میبینیم کنار دریا وایسادیم و داریم نابود میشیم. مثل پری کوچو 

دونه ی صد و شصت و دوم: عذاب

حرفایی که اطرافیانت به کسی که دوستش دارم میزنن ، بی احترامی هایی که بهش میکنن و میدونم که واقعا حقش نیست ، رفتار های زننده ای که باهاش میشه ، چیزایی که زندگی رو براش سخت میکنن و گاهی خودمم جزو اونام . دیدن اینکه اون همه اینا رو تحمل میکنه و من نمیتونم براش کاری کنم ، اینمه نمیتونم جلوی اون ادما در بیام خیلی عذابم میده خیلی زیاد. دیدن مهربونیاش و نگرانی هاش قلبمو تیکه تیکه میکنه. دیدنش قلبمو به درد میاره و از خودم متنفر نیشم که نمیتونم براش کاری کنم ، که مثل احمقا فقط نگاه میکنم. از خودم متنفر میشم ، از این دنیا متنفر میشم ، از ادماش متنفر میشم ، از زندگی متنفر میشم.  اخه من  چیکار کنم ؟ 

دونه ی صد و شصت و یکم

چرا غروب اینقدر غم انگیزه,؟ انگار تمام دلتنگی های دنیا تو ابرای سرخ جمع شدن . انگار رویاها دور از دسترس بودنشونو به رخ ادما میکشن و میگن هرگز دستت به من نمیرسه. انگار زمین زخمی شده و خونش داره جاری میشه و کسی نیست نجاتش بده...


 A little braver

دونه ی صد و شصتم

مادرم هیچ وقت نفهمید وقتی حرفی میزنم ، منظور واقعیم چیه. من واقعا نمیخوام ناراحتش کنم یا نداشته هاشو به رخش بکشم ولی اون اینجوری برداشت میکنه و این خیلی ازارم میده . من فقط ازش انتظار یه جمله رو دارم ولی اون اینو درک نمیکنه.....