دنیای من
دنیای من

دنیای من

ماذا فازا سیدی ؟؟

چرا پشت سرش هی حرف میزنی و میگی قابل تحمل نیست ، خوبه که مجبور نیستی با همچین ادمی زندگی کنی ، این اومده معلم صبر من باشه و..... و بعد میری واسش تولد انچنانی میگیری و با کلی قلب و بوس واسش مینویسی بهترینم چه قدر خوبه که به دنیا اومدی !!!!!  

حالا من قربون صدقه ها و بغل های گرمتو باور کنم ، یا حرفایی که قراره پشت سرم بگی ؟


اخرین بار

قبلا به این نتیجه رسیده بودم  که ، زمانی که فکر میکنی این اخرین باره ، درواقع اخرین بار نیست ؛ هیچوقت نمیتونی بگی کی اخرین بار بوده چون در واقع اخرین باری در کار نیست . زمانی که وسایلامو جمع کردم و برگشتم شهر خودمون ، فکر نمیکردم دیگه اون خابگاه رو ببینم ولی دیدم . شه شب هم موندم!  

اینبار هم فکر میکنم که اخرین باره که اینجا ، تو این ترمینال نشستم . یه حس قوی بهم میگه این اخرین بار دیگه واقعیه ، ولی یه حس قوی تری میگه نیست. 

خلاصه اینکه از سر بیکاری رو اوردم به فلسفه: ))

چندتا کتاب گرفتم از بچه ها واسه ارشد ولی مطمئن نیستم من بتونم درس بخونم :| 

و به این فکر میکنم که گیریم خوندم و قبولوشدم. دو سال بعدش چی میشه  ؟ برمیگردم به جایی که الان هستم!  و بعد شاید دغدغه ی دکتری داشته باشم: | 

ولی من فکر میکنم تا اینجای زندگی هم که اومدم زیاده . دیگه وقتشه تموم شه با.  خیلی حوصله سر بر شده 

تامام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

Five feet apart

زمستون بود یا بهار ؟ یادم نیست . ولی سر این فیلم چقدر گریه کردم من...  خیلی از ته ته ته دل هم گریه کردماااا ...

اون روزا دلم خیلی گرفته بود ، فکر کنم بیشتر از فیلم  ، واسه خودم گریه میکردم!  

ولی فیلم قشنگیه  




خواب عصرگاهی

خواب عصرهای پاییز رو دوست دارم . اینکه وقتی میخابی صبحه و بعد یه ساعت که بیدار شدی میبینی شب شده و یه مدت منگ میشی که من کی ام ؟ اینجا کجاست ؟ :)) و خب غروب رو هم نمیبینی که بعضی وقتا نعمتیه!  

میدونم همه تجربش کردن و میدونن چه شکلیه ولی خب دلم خواست در موردش حرف بزنم  :) 

خاطرات سمج

یه روزایی هست که اینقدر حالت خوبه ، با,خودت میگی هرگز این روز رو فراموش نمیکنم!  بعد چند سال ، وقتی دفتر خاطراتتو میخونی میبینی ای دل غافل!  همچین روزی هم بوده و خبر نداشتی!!!!  

اماااااا ، امان خاطراتی که میخای فراموششون کنی ؛ مکانیسم عملشون دقیقا مثل اهنگ های سمجه ؛ اهنگی که یه گوشش میوفته ذهنت و هی تکرار میشه  هی تکرار میشه...  این خاطراتم مثل یه تیکه از یه فیلم قدیمی ، شاید گاهی سیاه و سفید ، انگار که نوار اون قسمتش گیر کرده باشه ، هی تکرار میشه... 

خاطرات سمج ، بدترین خوره ی ذهنیه که ادم میتونه داشته باشه...  

البته گاهی خاطرات خوب هم میتونن  همین حس بد رو میدن بهت ؛ وقتی میدونی دیگه تکرار نمیشن.... 

این از اون یکی هم بد تر تره

Beautiful

این حس خودشیفتگی از کجا پیداش شد نصف شبی ؟؟

شاید بخاطر اینه ایه که توش خودمو دیدم ، تا چند ساعت پیش پر گرد و خاک بود ولی الان داره برق میزنه .شایدم جو اتاق تمیز گرفتتم!!!  یا شاید بخاطر موهای صاف و مرتبم بوده ؛ خیلی وقت بود موهامو اینقد مرتب ندیده بودم !!!!

یا شاید بخاطر اینکه شبه ، بعضی شبا واقعا ادم عجیب غریب میشه ، یا خیلی خوب میشه حالش ، یا خیلی بد ؛ 

شاید هم واقعا خوشگل شدم: )))