دنیای من
دنیای من

دنیای من

چراااا زور همه به این اینترنت بیچاره میرسه چرا ؟؟؟؟

Helppppppppp

عاقا یه نفر بیاد به من بگه من باید با خودم چیکار کنم .

کلا مدل من اینجوریه ، یه کاریو قراره انجام بدم ، یه هدف دارم حالا چه کوتاه مدت چه بلند مدت ، همش بهش فکر میکنم فکر میکنم فکر میکنم ولی هیچ قدمی برای عملی شدنش برنمیدارم. 

هی فکر میکنم اگه شکست بخورم چی؟ اگه بهش نرسم چی ؟ واسه همین اصلا شروعش نمیکنم و اخر سر از خودم متنفر میشم که مثل یه تیکه چوب بیخاصیت همینجوری نگا کردم و وقت گذشت و من برای بار هزارم به چیزی نرسیدم ، بعد از خودم بدم میاد و افسرده تر میشم و عذاب وجدان میگیرم و .  ...

با خودم چیکار کنمممممممم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در شهری زندگی میکنم که ابراز نکردن احساسات و پنهان کردنشون ، متانت به حساب میاد: | 

و کسی که این کارو کرده الگو قرار میگیره برای بقیه: | :| 

پروفسور اسنیپ

قطعا هری پاتر یکی از فراموش نشدنی ترین فیلماییه که دیدم . 

تو اخرین سری ، وقتی هری اخرین قطره ی اشک اسنیپو میریزه تو جام و خاطراتشو میبینه ، زندگی غم انگیز اسنیپ میتونه اشک هر بیننده ای رو در بیاره: ((  یه شخصیت منفور تبدیل به فرشته ی نجات میشه .

چند سال پیش وقتی خبر مرگ الن ریکمن رو شنیدم شدیدااااا ناراحت شدم ؛ هر بار که هری پاتر رو میبینم واقعا متاسف میشم از اینکه ، کیگسی که به این شخصیت روح داد ،دیگه تو دنیا نیست  .... 

امیدوارم در ارامش خوابیده باشه 

نیمه شب نوشت

خیلی بی انصافیه اگه تناسخ نباشه. 

ولی از اون بی انصافه نه تر میدونی چیه ؟ اینکه تو زندگی بعدی هم مجبور باشی بهش  از دور نگاه کنی. خیلی دور... به این دوری که الان دارم نگاش میکنم... 


و یا ، شاید هرگز نشناسیش که بتونی حتی از این فاصله ی دور هم نگاش کنی ...


بیا بغلم


این گل رو وقتی از حیاط اوردم تا بزارم جلو پنجره ی اتاقم ، خیلی قشنگ و رعنا بود ؛ برگاش اینجوری وا نرفته بود ، صاف و صوف بود.  


یه روز دیدم دوتا از برگاش وا رفته ، گفتم شانس ما رو ببین تا دیروز قد علم کرده بود عین سرو الان واسه من اخم و تخم میکنه!  یکم که وارسیش کردم دیدم عه ، داره گل میده!!! خیلی ذوق کردم ، چون فکر میکردم مثل این گلای اپارتمانی فقط برگه ، اومدم ذوقمو با بقیه تقسیم کنم که گفتن  اره دیگه اینام گل دارن ، مگه نمیدونستی ؟   

خب درسته میدونستن ولی واسه اون همه ذوق من یه کم ذوق میکردن به جایی بر نمیخورد ، حتی اگه الکی بود. 

منکه هر بار این کوچولوهای سفید و لطیف رو میبینم کلی ذوق میکنم ...

این بود که گذاشتم بمونه تو اتاق .





یه شب دم دمای صبح ، که هوا نه روشنه روشنه ، نه تاریکه تاریک ،بعد یه خواب نه چندان خوب ،  از خواب بیدار شدم و چشمم تو پنجره افتاد بهش  ، برگاش مثل دوتا دست بودن که انگار بازشون کرده بود و میگفت بیا بغلم  

بیشتر ازش خوشم اومد 

سخته پیدا کردن کسی که همیشه اغوشش برات بازه ، حتی وقتایی که بهش توجه نمیکنی و از کنارش رد میکنی. 

مفتخرم که پیداش کردم ، حتی اگه یه گیاه کوچولو باشه... 



فرق چایی شیرین و چایی تلخ ، فرق دوست داشتن و عشقه ؛ 


دوست داشتن اونجاست که خوشحال شدنش ، خوشحال شدنته 


عشق اونجاست که  ، خوشحال شدنش ..... :)


( # میثم بهاران ) 


بی مصرف

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.