دنیای من
دنیای من

دنیای من

گاهی ادم مجبور میشه الکی لبخند بزنه تا جو سنگین نشه . من زیاد از این لبخندا میزنم ، ولی سوال مهمی که پیش میاد اینه که ، طرف مقابل میفهمه این خنده مصنوعیه یا نه ؟ 

من واقعا دلم میخواد در مورد یه سری چیزا با,یه نفر حرف بزنم ،  ولی متاسفانه اینقدری صمیمی نیستیم که بخوام این حرفا,رو باهاش مطرح کنم و این چندماه اخیر ، رابطه ی کمرنگمون کمرنگ تر شده.... 

اینکه چرا میخوام با اون حرف بزنم هم ، یه سواله که برام پیش اومده و در هاله ای از ابهامه... 

پارسال ، یه روز قبل از امروز  ، جشن شب یلدا داشتیم تو امفی تئاتر دانشگاه . محری گفت همین الان زنگ بزنین به کسی که دوستش دارین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین ، از فکرم گذشت که فردا تولد مامانه ، بهش زنگ بزنم تبریک بگم. ولی سر و صدا زیاد بود و با خودم گفتم فردا که روز تولدشه زنگ میزنم و حدس میزنین چی شد ؟ از خواب که بیدار شدم یادم بود ، ولی رفتم کلاس و بعدش کلا یادم رفت و دو روز بهد یادم افتاد: | 

اون روز واقعا از خودم بدم اومد .....

امسال از اول اذر همش چشمم له تقویم بود ، امروز صبح که بیدار شدم  ، یه لحظه حس کردم 27 امه و بازم اون حس بد.... 

ولی تقویم رو که دیدم یه نفس راحت کشیدم :)

بدترین نوع فراموشی ، فراموش کردن تاریخ تولد است: (

امیدوارم این نوع از فراموشی رو تجربه نکنین مخصوصا تولد کسایی که براتون عزیزن ♡

بیا ندانیم

به اشپزخونه پناه میبرم و چه دلپذیره صدای هودی که باعث گم شدن صدای سرسام اور  علمای اقتصاد و سیاست میشه و من برای لحظاتی هر چند کوتاه ، دور از هیاهوی اعتراضات و بوی بنزین ، آش روی گاز رو هم میزنم و صدای محو علما مثل خاطره ای دور از دوران کودکیم به گوشم میرسه و توصدای مخوف هود گم میشه و بعد بوی اش میپیچه تو مغزم و دیگه چیزی نمیشنوم و چند ثانیه ای ، تو یه حس خلسه ی شیرین فرو میرم و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم.... 

و بعد دسته ی گرم ملاقه منو به محیط برمیگردونه و یادم میوفته باید برای مامان اش ببرم!  

تمام این اتفاقات در عرض دو یا سه دقیقه میوفته و من دو سه,ساعت   به اون خلسه ی چند ثانیه ای فکر میکنم که به هیچ چیز فکر نمیکردم و چه قدر لذت بخش میتونه باشه ندونستن ....



اثر پروانه ای ؟

این روزا خیلی دلم میخواد بیرون یه چرخی بزنم ، ولی متاسفانه کسی نیست همراهیم کنه: |  تنهایی هم نمیخوام برم ، یه جورایی غم انگیزه تو این هوا تنها بری بیرون. 

هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر تنها باشم ! ولی هستم!  دایره ی دوستانم دو نفرن که یکی میگه پول ندارم واسه بیرون رفتن و اون یکی هم هربار یه کاری براش پیش میاد!  

از سر بیحوصلگی ، گفتم بشینم ایین نامه بخونم بلکه برم این امتحان کوفتی رانندگی رو بدم ولی اصلا نتونستم. با خودم فکر کردم واسه کنکور بخونم ، ولی مطالب همشون سرگیجه اور بودن برام ؛ نشستم نقاشی بکشم که همون اول کار خراب شد! 

دست بردم پاک کنمو بردارم ، دیدم نیست ؛ هیچ ایده ای هم نداشتم که کجا گذاشتمش یا اخرین بار کجا دیدمش . 

پا شدم کیفم که یه هفتس این ور و اون ور وول میخوره رو بزارم سر جاش ، چشمم به اون یکی کیفم افتاد که قلمبه شده ! بازش کردم دیدم عه ، پاک کن و دوتا مدادم توشه!.از وقتی   واسه ازمون استخدامی که رفته بودم ، مونده بودن اونجا. 

و بعد خیلی بی هدف ، شروع کردم به نگاه کردن به بقیه ی کیفام و نتایج جالبی به دست اومد. 

دوتا کش مو که مدتیه دنبالشونم تو یه کیف بود ،چند تا سنجاق سر تو یکی دیگه ، مقداری پول تو هر کیف: )) البته زیاد نبود سر جمع 25 تومن: | و مهم تر از همه ، دامن ابیم که چهار ماهه گمش کرده بودم :D 


شاید بشه گفت اینم نوعی اثر پروانه ایه ؛ یه بی حوصلگی باعث میشه یه سری اتفاقا بیوفته و اخر سر چیزی که چند ماه پیش گم شده پیدا شه.  

کاش اثرات قشنگ تری پی این اتفاقا در پیش باشه... 

کااااششششش... 

گاهی وقتا دلم میخاد یکی باشه که بهش بگم دلم چی میخاد .