دنیای من
دنیای من

دنیای من

اب هویج

بعد از یه روز خسته کننده داشتیم برمیگشتیم خونه با خواهرم که دیدم دیگه از گرما و تشنگی دارم تلف میشم . گفتم بیا بریم فلان جا یه نوشیدنی بخوریم بریم ولی از اونجایی که مکان مذکور دور بود و خواهرم بخاطر کرونا وارد کافه و رستوران و ... نمیشه گفتیم از همین کافی شاپ سر راه یه چیزی بگیریم توراه بخوریم . رفتیم و یه اب هویج گرفتیم :| اصلا هم نچسبید :| خلاصهههه اومدیم خونه و چشمتون روز بد نبینههههه اب هویجه کار خودشو کرد و در روده های اینجاب  انقلابی به پا شد :))) اوضاع خوبی نبود :)))

از یه زخم خورده به شما نصیحت کهههه تابستونا اب هویج کافی شاپ نخورید :))


سلام‌‌علِیکُم

من وقتی کنکور دادم ، حسابداری قبول شدم ، که نرفتم . چونکه از این رشته خوشم نمیومد از اول و نمیدونم چرا ! البته اینکه دانشگاه پیام نور قبول شدم هم بی تاثیر نبود . در هر حال ، پس از گزروندن یا گذروندن ۴ سال ، و تمام شدن دانشگاه با بحران دهه بیست سالگی و احساس پوچی و افسردگی و از دست دادن عمر و .... شدم تا اینکه رفتم سر کار . و بعد از یکسال اعصاب خورد کن ، به لطف کارفرمای احمقم ، بالاخره یه فرصت شغلی دیگه به چشمم خورد در شرکت برادر همان کارفرمای مذکور ! درخواست منشی و حسابدار داده بودند . من برای منشیگری درخواست دادم ، اما ار اونجایی که سابقه ی کمی داشتم ، هر کاری تو شرکت انجام داده بودم حتی کوتاه ، تو رزومه نوشتم ، از جمله تجربه ی یک ماهه ی حسابداری و اشنایی به یه نرم افزار حسابداری !  بدجور از اونجا خسته شده بودم و فقط میخاستم فرار کنم ! 

چند روز بعد زنگ زدن واسه مصاحبه و چند روز بعد ترش گفتن که از سال جدید میتونی کارتو شروع کنی ؛ فکر کنم قبلا اینا رو گفته بودم ؟! یادم نیست . در هر حال ، گفتن که قراره بخش حسابداری مشغول شم  و من کفتم من برای عنوان منشی اومده بودم ولی مسئول کارگزینی گفت توانایی هات رو در حدی دیدم که بتونی تو این بخش کار کنی . من o_O 

خب ، به این فکر کردم که شاید حسابداری تو سرنوشتمه :)) من هرچی خاستم دورش بزنم نشد . 

خلاصههه رفتم و مشغول شدم و چیزایی یاد گرفتم . من مسئول حسابداری خدمات پس از فروش هستم ‌که پسر مدیر عامل مدیر بخشه و باید بگم هیچ چیز از مدیریت نمیدونه ! یه پسر ۲۱ ساله که داره مکانیک میخونه ، بدون هیچ تجربه ای مدیر یه بخش شده و الان بخش خدمات کاملاااا از هم پاشیده شده و هیچی سر جاش نیست ، یعنی همه چی خیلی عقب افتاده و قاطی پاتیه ... اینم شانس مایه :)) 

ساختمون اصلی در حال تعمیره و بخش اداری چند تیکه شده . ما هم در گوشه ای از انبار ! که پارتیشن‌بندی کردن مشغولیم . ۶ نفر تو یه جای خیلی کوچیک . واقعا شرایط خوبی نیست . یک ماه اول تنها بودم ، ینی کنار ۴ تا همکار مرد که تازه اشنا شده بودیم و حرف زیادی برای گفتن هم نداشتیم . ولی بعد که منشی بخش اومد و خانم بود اوضاع کمی بهتر شد . الان جو صمیمی تر شده ، ولی امیدوارم تو ساختمون جدید همراه واحد حسابداری کار کنم نه خدمات ‌ . اونجا خیلی راحت تر بودم و بیشتر میتونستم یاد بگیرم . در هر حال ، باید نشست و منتظر ماند .‌

کار نداشتن حس بدی داره ولی کار داشتن هم به همون اندازه میتونه حس بدی بده . اینجوری که ، هر روز ۸ ساعت یا بیشتر کار میکنی ، ولی وقتی میشینم فکر میکنم ، میبینم واقعا ارزش نداره ، چون با این حقوق و این حجم کار من به کوچیک ترین ارزوهام هم نمیتونم برسم ! 

هر روز بیشتر احساس پوچی میکنم ، هر روز بیشتر حس میکنم که از ارزوهام دور میشم  ... هر روز همه چی بی معنی تر میشه . همه چیز خیلی عجیبه . مثل راه رفتن تو مه وقتی خوابی ، همه چی انگار رو هواست ، زیر پامو نمیبینم و هر لحظه ممکنه تو یه گودال عمیق سقوط کنم . واقعا دنیا ارزششو نداره یا حد اقل دنیایی که من توشم‌ ارزششو نداره . اینجا ارزششو نداره  ؛ دلم میخاد میتونسستم مثل راهبای بودا ، برم موهامو از ته بتراشم ، برم تو یه معبد تو دل کوه و از همه چی دور بشم ؛ ولی اینم نمیتونم !