دنیای من
دنیای من

دنیای من

بالاخره امروز بعد سه,سال رفتیم شهر کتاب . خیلی قشنگ بود و البته خییییلی گرون . خریت کردم یه دفتر 40 تومنی خریدم . ولی راضی ام از کارم ، نمیدونم چرا. 

و بعد هم خرید برای یلدا شرو شد.  

ولی مهم ترین بخش امروز ، باریدن برف بود.  چقدددر ذوق مرگ شدم من . 

و دو ساعت پیاده روی زیر برف تو پیاده رو های خالی از ادما,چه کیفی داد... 

البته از سیب زمینی تنوری که خوردیم هم نمیشه گذشت .  

کارایی که باید انجام میدادم رو انجام دادم ، میتونم راحت بمیرم ولی انگار هنوز وقتش نیست. 

اینم  از روز برفیمون 




این ترم  شنبه تا سه شنبه کلاس دارم . واسه همین پایان هفته برام سه شنبه هاست   .

شنبه که چشمامو باز کردم ، با خودم فکر کردم کی تموم میشه این هفته ؟ حس میکردم مثل هفته های قبل یه قرن طول میکشه ولی خیلی زود تموم شد   خیلی زود . اصلا نفهمیدم تو این سه روز چیکار کردم ، از کجا اومد کجا رفت ... 




اااااااااااه دلم میخاد پاشم دهن فائزه رو گل بگیرم ، ولی مهمونه: | و احترامش واجب :| :| 


وقتی یادم میره

چند روز پیش داشتم به یه چیزی فکر میکردم . خیلی فکر خوبی بود ، هی گفتم امروز مینویسم فردا مینویسم.  

تا اینکه امروز دفترمو باز کردم بنویسم ولی یادم نیومد چی میخواستم بنویسم: | 

خیلی حس بدیه .  انگار یه چیزی رو گم کردی ولی نمیدونی چیه ، مثل اینکه اسم یه نفر نوک زبونت باشه ولی نتونی بگی ، مثل اینکه میدونی یه چیزی مهم یادت رفته ولی نمیدونی چی بوده .

 مثل ادمایی که,فراموشی میگیرن .  یه چیزی اون ته ته مغزت هست ، ولی اونقدر تاریکه که نمیبینیش ، فقط یه سایه ی محو که قابل تشخیص نیست ،ولی اونجاست .

 مثل ادمای استیگماتی که بدون عینک دارن یه جایی رو نگاه میکنن .

مثل من ، وقتایی که خنگ میشم  ...


اندر احوالات اتاق 209

زهرا میگه دلم میخواد لپ تابو از همینجا ( تخت بالا ) پرت کنم پایین . میگم به حرف دلت گوش کن ، میگه خودمو پرت کنم بهتره . 

میگم همیشه دلم میخواست اونقدری پول داشته باشم که وقتی عصبانی میشم ، گوشی رو بزنم به دیوار خورد و خاکشیر شه ، ولی همیشه اول این بزرگوار رو میزارم یه جای امن ، بعد خودمو میکوبم به دیوار :| :| 



بی قرارم نگارم 

تیره شد روزگارم 

ابری ام همچو باران 

کجایی تو ای جان 

که طاقت ندارم.... 


امروز استاد داشت در مورد سیستم چشم حرف میزد. اینکه چطور دو تا چشم با هم میتونن یه تصویر کامل رو ببین ، اینکه چطور مغر نواقص بینایی رو تکمیل میکنه ، و اینکه چطور میشه که در نهایت میتونیم اجسام رو سه بعدی ببینیم . و من به این فکر میکردم که از کجا باید مطمئن شد که بعد سوم واقعا وجود داره ؟ شاید یه تصور باشه که ذهن برای درک پیرامون خودش درستش میکنه . ذهنی که میتونه خلا هایی که تو بینایی وجود داره رو با استفاده از تصویر سازی پر کنه ، این کارو هم میتونه انجام بده  . اصلا شاید هیچ بعدی تو دنیا وجود نداره. انسان همه چیزو با توجه به ترجبیات و مشاهدات خودش درست میکنه .  و حالا اگه این مشاهدات اشتباه باشن ، همه چی اشتباهه.

 اصلا از کجا معلوم که ما خودمون واقعا وجود داریم ؟ از کجا معلوم که یه تصور نیستیم ؟


 وقتی بچه بودم و تو تلوزیون موش های ازمایشگاهی رو میدیدم ، با خودم فکر میکردم  ، ما هم نمونه های ازمایشگاهی یه موجود دیگه هستیم ...


حس میکنم دارم به سمت پوچ گرایی میرم : | 



تنها کاری که برای انجام دادنش حوصله دارم ، نقاشی کشیدن و عکس گرفتنه. 

واسه بقیه کارا ، هیچوقت حوصله ندارم ... 



پ.ن:  عجیب نیست سه نفر یه هو دلشون بگیره ؟ 

تو این مواقع باید یه نفر باشه که سر حالت بیاره ولی وای به روزی که اون یه نفر هم حالش گرفته باشه.... 


خواب دیدم تو اسمون دوتا ماه هست ... 

خیلی قشنگ بود و خیلی عجیب !