دنیای من
دنیای من

دنیای من

چرا جوری تربیت نشدیم که وقتی دلمون گرفت ، بریم یکیو بغل کنیم و یه دل سیر گریه کنیم بدون اینکه اون ازمون بپرسه چی شده و وقتی میگیم هیچی فقط دلم گرفته دیگه هیچ حرفی نزنه .....

امروز یه اشتیاق وصف ناپذیری داشتم برای بیرون رفتن . و این حس وقتی پنجره رو باز کردم و نسیم با بوی علفا و جونه های درختا و همه  متعلقات بهار پیچی تو اتاق و از لای موهام عبور کرد دوچندان برابر شد .... 

بیرون رو نگاه کردم ، اسمون ابی ، درختا ی سبز ، از اون سبزای ملایم و تازه که دوستشون دارم ؛ و ادمایی که مثل قبل تو پارک میگشتن انگار که هیچ چیز غیر عادی ای اون بیرون نیست ! 

و بعد به خودم گفتم این همه عذاب که به خودت میدی و خودتو حبس کردی ارزششو داره ؟ چقدر دیگه میتونی اینجوری دووم بیاری ؟ وقتی مقامات میگن تا دوسال دیگه هم هیچ درمانی پیدا نمیشه و مردمو مجبور میکنن برگردن سر کاراشون ، خونه موندن من چه فایده ای داره ؟ به کی کمک میکنه ؟

واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم ...

یکم عکس سبز ببینیم بلکه دور شیم از این احساسات بد 



کی علم اینقدر پیشرفت میکنه که بشه بوی بارون رو هم به اشتراک گذاشت؟  

مامان

 مامان بزرگم خورده زمین ، مامان رفته پیشش شب رو هم پیشش میمونه . احساس خلا میکنم وقتی مامان خونه نیست مخصوصا شبایی که قرار نیست بیاد خونه :( مثل این بچه های دو سه ساله بهونه گیر میشم و گریه میکنم :(( 

باید بهش بگم صبحا بره شبا برگرده خونه  ؛ فکر نکنم قبول کنه ولی خب من باید بگم .

چقدر لوسم من :/ 

گاهی خیلی بدجنس میشم . برای ثابت کردن اینکه حق با منه ، تا مرز کشتن یه نفر جلو میرم !! البته جای شکرش باقیه که این اتفاقات فقط تو دهنمه و هیچوقت از محدوده ی خیالات بیرون نمیره ...