ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
امروز یه اشتیاق وصف ناپذیری داشتم برای بیرون رفتن . و این حس وقتی پنجره رو باز کردم و نسیم با بوی علفا و جونه های درختا و همه متعلقات بهار پیچی تو اتاق و از لای موهام عبور کرد دوچندان برابر شد ....
بیرون رو نگاه کردم ، اسمون ابی ، درختا ی سبز ، از اون سبزای ملایم و تازه که دوستشون دارم ؛ و ادمایی که مثل قبل تو پارک میگشتن انگار که هیچ چیز غیر عادی ای اون بیرون نیست !
و بعد به خودم گفتم این همه عذاب که به خودت میدی و خودتو حبس کردی ارزششو داره ؟ چقدر دیگه میتونی اینجوری دووم بیاری ؟ وقتی مقامات میگن تا دوسال دیگه هم هیچ درمانی پیدا نمیشه و مردمو مجبور میکنن برگردن سر کاراشون ، خونه موندن من چه فایده ای داره ؟ به کی کمک میکنه ؟
واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم ...
یکم عکس سبز ببینیم بلکه دور شیم از این احساسات بد
مامان بزرگم خورده زمین ، مامان رفته پیشش شب رو هم پیشش میمونه . احساس خلا میکنم وقتی مامان خونه نیست مخصوصا شبایی که قرار نیست بیاد خونه :( مثل این بچه های دو سه ساله بهونه گیر میشم و گریه میکنم :((
باید بهش بگم صبحا بره شبا برگرده خونه ؛ فکر نکنم قبول کنه ولی خب من باید بگم .
چقدر لوسم من :/