دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی 154

باران میبارد و او

میخواند از عاشقانه هایش 

باران میبارد و من 

میلغزم در خاطراتم 

چشم هایم را میبندم و 

غرق میشوم در چشمانت 

باران میبارد و 

چترمان را باد میبرد 

صدای خنده هایت 

گم میشود در صدای باد 

دست هایم را میگیری و

من میخندم 

چشم هایم را باز میکنم 

چشم هایی که همراه اسمان میبارند 

اما این دست ها 

دست های تو نیست... 

دست های کسی که میخواند از عاشقانه هایش 

دست های من گره خورده در دست هایش 

کنار او ، به یاد تو.... 

و این ، 

بزرگ ترین گناه من است... 

دونه ی 153 : بیست سالگی

همیشه دوست داشتم بیست ساله بشم. نمیدونم چرا ولی برام خیلی جالب بود. الان 20 سالمه ولی چیزی تغیر نکرده . فکر میکردم قراره اتفاقات بزرگی بیوفته ، ولی همه چی مثل همیشه هست. هنوز هم نوو زرد رنگ غروب که از پنجره رو فرشا افتاده ناراحتم میکنه. بیست سالگی چیزی نداشت. هیچ چیز. 

یه اعترافی کنم. وقتی 8 سالم بود ، همیشه ارزو داشتم 18 سالگیم ازدواج کنم و تو 20 سالگی مادر بشم :D خجالت کشیدم .

خخخخخخ لطفا بهم نخندین هر بچه ای همچین فانتزی هایی داره .

و اینم برام جالب بود که تو 18 سالگی لباس عروس پوشیدم :D 

شاید اون موقه ها خدا ایم ارزو رو خیلی جدی گرفته ؛) 

دونه ی 152 : 13 بدر

سلااااااام. 

عاغا دو روزه میخوام پست بزارم ولی نمیشه. 

سیزده به در امسال برخلاف پارسال خیلی خوب بود. هواشناسی اعلام کرده بود که هوا سرد میشه و بارون و برف میباره ولی خوشبختانه تمامشون از ساعت 8 شب به بعد اتفاق افتادن و ما به خوبی و خوشی سیزدهمون رو به در کردیم. مثل هر سال رفتیم باغ.  البته امسال خیلی زود رفتیم. ساعت 9 اونجا بودیم ؛) صبحونه رو خوردیم و حرف زدیم و مسخره بازی در اوردیم و طبق روال همیشگی ، شوهر خواهرهای گرامی منو دست مینداختن و منم خی سوتی میدادم :دی  سوتی هایی که پیش اونا میدم تاریخیه: ))) البته دیگه عادت کردن :دی

پارسال سیزده همه درختا شکوفه هاشون باز شده بود ولی امسال نه . چون هوا سرد بود.  درختا تازه تازه میخوان از خواب بیدار شن ؛) ولی از چند تا شکوفه پیدا کردم ؛) ولی باغچه ی سبزی ها خوب رشد کرده بودو چقدر خوبه خوردن سبزی تازه با نون و پنیر   جاتون خالی.  

سماور زغالی رو یادم رفت بگم. بابا مسئولش بود: ))) فکر کنم تا شب 15 دفعه پرش کرد: ))) چایی ها چه قدر چسبیدن و چه قدر خوش رنگ بودن.

با دوچرخه خواهر زاده هم کلی حال کردیم: )) روندن اون دوچرخه کوچیک خیلی خنده دار بود چون اصلا تناسب نداشتیم ولی نگه میشه دوچرخه باشه و من سوارش نشم؟ :))  

شب یه طوفانی شده بود که ادم وحشت میکرد .  فکر میکردم صبح که از خواب بیدار شم ، میبینم باد خونمون رو کنده و برده یه جای دیگه ، مثل دوروتی ! ولی سر جاش بود :دی

صبح که بیدار شدم دیدم داره برف میباره. اولین برف 96 چهاردهم فروردین :) خیلی خوشگل بود. و مطمئنم که این برف به هیچ کدوم از درختا صدمه نمیزنه واسه همین دوستش داشتم این برف بهاری رو. الان هوا آفتابیه . خیلی قشنگه. 

اینم عکسای باغ به درخواست بهار خانوم. البته درختا شکوفه هاشون زیادباز نشده بودن .

1http://s9.picofile.com/file/8291096026/20170402_193054.jpg

2http://s9.picofile.com/file/8291096334/20170402_131355.jpg

3http://s8.picofile.com/file/8291096468/20170402_131342.jpg

4http://s9.picofile.com/file/8291096568/20170402_131310.jpg

5http://s9.picofile.com/file/8291096676/20170402_131231.jpg



دونه ی 151ام : ارزو

دیشب ارزو نکردم . خیلی وقته که ارزویی ندارم. شاید هم چون خیلی زیادن ، نمیدونم کدومو اول بخوام!  

یا شاید جرات ارزو کردن ندارم . چون وقتی حقیقت پیدا نمیکنن ، نا امید میشم. مثل ارزو های سال تحویل ، ارزو های تولد و ارزوهای شب ارزو ها. از همشون نا امید شدم. از ارزو کردن هم نا امید شدم :)

دونه ی 150 ام

چی میخواستیم و چی شد ! نمیگم از وضعیت الانم راضی نیستم یا ناراحتم ولی این اون چیزی نبود که خودم میخواستم  . وقتی از خودم میپرسم که خب ، خواستت چی بود ؟ جوابی ندارم ! و این بیشتر از  هر چیزی ناراحتم میکنه . اینکه خودت ندونی چی میخوای !

و به این فکر میوفتم که چرا نمیدونم ؟ شاید هم میدونم ولی جراتشو ندارم که به زبون بیارم چون به خودم ایمان ندارم . که تلاش کنم که به خواستم برسم که براش بجنگم . با تمام وجود براش بجنگم . یه ادم ترسو که حتی از خواسته های خودش هم میترسه ، چیکار میتونه بکنه ؟ 


149

حوصلم پوکید. 

امشب عروسی دوستمه ولی اصلاااا حس عروسی رفتن ندارم 

148

شب شد. امروز هم تموم شد. شبا همیشه این تصویر ها میان جلو ی چشمم. 

یه زن با موهای سفید ، تو ایون یه خونه ، روی یه صندلی چوبی نشسته و بچه هایی که تو حیاط بازی میکنن رو تماشا میکنه. یه لبخند کم رنگ گوشه ی لباشه و گاهی یه جرعه از چایی تو دستش میخوره و غرق خاطراتش میشه. ادمایی که ازشون یه عکس مونده تو قاب های کهنه. و شاید یه گوشی قدیمی دستشه و چند تا اهنگ تکراری که هی پخش میشن. شاید با شنیدن یکیشون ، یه قره اشک رو گونه هاش بچکه. و چه خوب میشه یکی شبیه خودش ، اون اشک رو پاک کنه و یه بوسه بکاره به جاش....

یه روزی هممون اینجوری میشیم. ولی چرا اینقدر غم انگیز به نظر میرسه؟ چرا اینقدر دلم میگیره وقتی این تصویرا از جلو چشمام رد میشن؟

دونه ی 147 ام

واقعا در عجبم از ادما. اخه یه ادم تا چه حد میتونه نمک نشناس باشه ؟ تا چه حد میتونه توقع داشته باشه از اطرافیانش ؟ 

خدایا میبینی اخه ؟ تو این روزا که همه شادی میکنن این بنده هات که صدای نمازشون تا هفت تا کوچه اون طرف تر هم میره ، چه قدر عذاب میدن بقیه رو. میخوای با این ادما چیکار کنی؟ نمازشونو میخونن ، روزه شونو میگیرین ولی دل ادمایی که شکستن رو نمیشه شمرد. نامردی هایی که کردن ، حق هایی که خوردن. 

و ادمای بی وفا. ادمایی که تا وقتی براشون نفع داری ، دوروبرتن و وقتی نداری ، قشنگ پشتتو خالی میکنن. انگار اصلا نبودی. 

هعیییی دنیای بدیه. زودتر تموم شه دا . به نظرت اینجوری خوب نیست؟ البته دنیای خودته ، بنده های خودتن ، خودت میدونی.  فقط یه پیشنهاد بود دیگه. ناراحت نشیااااااا