دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی صد و هشتاد و هفتم: نفس بکش

برای من از تمام تو 

تصویری مانده در یک قاب کهنه 

که پلک هایم ، برای تماشای ان 

هر صبح از هم جدا میشوند 

و شب هنگام 

در ارزوی رویایت ، به هم میرسند 

و هر بار که به ان قاب چشم میدوزم 

برای هزارمین بار ، از خود میپرسم 

چرا تصویرت ، نفس نمیکشد ؟ 

دونه ی صد و هشتاد و شیشم: خوشحالم

همونقدر که ترم پیش برنامه کلاسامون فشرده بود و وقت واسه سر خاروندن نداشتیم ، این ترم زر علافی کامل به سر میبریم: )))) البته به جز چهار شنبه ها. 

این روزا ها خیلی خوب میگذره خیلی. کم کم داره از رشتم خوشم میاد. از دانشگاه خوشم میاد. امید وارم تا اخر اینجوری بمونه. امروز چه قدر خندیدیم: ))))

زیر زمین خوابگاه یه سالن ورزش هست که ازش استفاده نمیشه و کلا داره خاک میخوره. هم اتاقیم رفته بود بومشو رنگ کنه که من و دوستمم رفتیم بهش کمک کردیم. خیلی لذت بخش بود. و از روح دختری که اونجا کشته شده ، قصه هایی واسه خودم ساختم که نگووووو.! زیر زمین نفرین شده!  کلی مسخره بازی در اوردیم: )))) البته بهتر بگم در اوردم:  D 

و دیروز!  روز بسیار خوبی بود. رفتیم بیرون ، خرید خردیم و واسه شام ساندویچ خریدیم. و برای دوتا گشنه که فقط صبحانه خورده بودن ، اون ساندویچا خوشمزه ترین ساندویچ دنیا بود؛)

و اینکه اوضاعم خوبه و بسی خوشحالم و خدا رو خییییلی شاکرم :)

دونه ی صد و هشتاد و پنجم: من کی ام ؟

تا حالا شده جلوی اینه وایسین و ساعت ها به ادم تو اینه خیره بشین و از خودتون بپرسین اینکیه ؟ ادمی که چهرش نا اشناس.  انگار یه غریبه روبه روت وایساده. تو چشماش خیره بشین دنبال یه چیز اشنا ولی دریغ از یه خاطره ی مشترک. این ادمی که تو اینه هست ، کیه؟ از کجا اومده ؟ چرا اومده؟ و بعد این سوال پیش بیاد که من کی ام ؟ مثل ادمی که سرش ضربه خورده و تمام خاطراتش رو از دست داده ، همه چی تار بشه. فقط یه سایه کمرنگ از خاطرات که سر پا نگهت میداره. صدای خودت که غربیه هست ، چهره ی خودت که غریبه هست ، همه چیز غریبه هست. انگار تمام این زندگی و تو ، یه نقاشی رو شنای ساحل هستین که هر لحظه ممکنه یه موج بیاد و همشو پاک کنه. پوچ ، خالی از هر چیز ، مثل حبابی که هر لحظه ممکنه بترکه. 

روزایی که نمیدونی کی هستی ، کجا هستی ، اصلا کی به اینجا رسیدی!  کی این همه,قد کشیدی ، چجوری تمام این سالها رو گذروندی ، چی شد که اینجوری شد؟ و تو ذهن خالیت ، هیچ جوابی پیدا نمیکنی .

روزایی که به اینه خیره میشی ، به کسی که جلو روته و تو نمیشناسیش. 

دونه ی صد و هشتاد و چهارم

و شب ،

طلوعیست دوباره ،

برای اغاز تو.... 

دونه ی صد و هشتاد و سوم : نقاشی

 امروز از سر بیکاری زیاد یه سری به نقاشی های دوران طفولیت و اوایل نوجوانی زدم . 

چندتا ازشون انتخواب کردم اگه دوست داشتید ببینید .

 


وقتی این نقاشی رو تموم کردم خیلی ذوق داشتم . عاشق پنجره و پرده هاش بودم . لطفا از پسره و تیپش چشم پوشی کنین :D





این نقاشی خودمم تو تراس خونمون . با اون ستاره حرف میزدم و اون چشمک میزد . فکر میکردم با این چشمکا اونم داره با من حرف میزنه ! البته موهای بلند تخیلی بود :D



این نقاشی حس عجیبی بهم میده حتی الان هم که بهش نگاه میکنم ، همون حسو دارم . نمیدونم چرا ؟



همیشه دوست داشتم جای این دختر باشم ! 




این سه تا نقاشی رو سر کلاسای ادبیات و انشا و اخری رو هم زنگ ورزش کشیدم . دوم  راهنمایی میخوندم :D






ماه زیبای من :)




بادکنک :|




عشق !




منو ادم برفی :) 




و در نهایت نقاشی مورد علاقم 



نقاشی زیاااااااااااااااااااد دارما ولی اینا رو گلچین کردم . چطور بودن ؟؟؟

دونه ی صد و هشتاد و دوم: هنوز هم منتظرم

خورشید طلوع میکند و چشم هایم را باز میکنم . این روز ها حالم خیلی بهتر است!  صبحانه ام را کامل میخورم ، مو هایم را شانه میزنم ، لباس های خوبم را میپوشم و میروم. در خیابان ها قدم میزنم ، سوار اتوبوس میشوم ، سر تمام کلاس هایم حاظر میشوم . مثل تمام ادم هایی که زندگی میکنند ، نفس میکشم ، میخندم! 

مادم فکر میکند فراموشت کرده ام.  گاهی صدایش را میشنوم که نجوا میکند با خدا!  

ولی هیچکس نمیداند هنوز هم به یادت هستم ، هنوز عم کنار من  ، صبح ها از خواب بیدار میشوی ، مو هایم را میبافی ، با هم در خیابان ها قدم میزنیم ، باهم نفس میکشیم و باهم میخندیم!  

هیچکس نمیداند 265 روز از رفتنت گذشته و من تمام این روز ها ، در انتظار بودم. 

هیچکس نمیداند هنوز هم منتظرم وقتی خوابیدم ،در اتاقم باز شود و با نوازش دست های گرمت ، خواب عصر گاهی ام را بر هم بزنی. هنوز هم منتظرم ان لباس سفیدی که تو یرایم خریدی را ، برایت بپوشم و میان اسمان سیاه چشمانت ، بدرخشم. 

هیچکس نمیداند هنوز هم منتظرم... 

دونه ی صد و هشتاد و یکم

سلام 

من اومدم همه چی خوبه ، از جمله حالم ولی امروز یکم دلتنگ شدم ولی باید تحمل کنم. 

عده ای علاف در پارک دانشکده علوم نشستیم و منتظریم ساعت 2 بشه بریم کلاس. اینجای چای هم میدم. دوست پسر یکی از دخترا چند تا چای اورد و به من نرسید: (( عوضش دوستم داره میره بگیره برام. اونم نیاورد واسم :| هیچکی منو دوست نداره :( دارم چرت میگم میدونم. شاید امشب یه پست مفصل بزارم یا شاید فردا یا شاید هیچوقت 

دونه ی صد و هشتادم

فردا میرم. و باید بگم که تا الان گربه نکردم!  و نمیدونم کی منفجر خواهم شد ولی امیدوارم پیش مامان و بابا نباشه.  ترجیح میدم اگه قراره گریه کنم، تو اتوبوس باشه . فردا روز پرکاری در پیش دارم. باید برم وسایلمو سر و سامون بدم و اتاقو تمیز و مرتب کنم و از سه شنبه ، رسما مهر ماهم در دانشگاه اغاز میشه!  برام ارزوی بیخیالی کنید لطفا. این چیزیه که الان بیشتر از هر چیری بهش نیاز دارم