دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی صد و بیست و سوم : برم یا نرم ؟؟؟؟

9 خرداد امتحانای عملی تموم میشن و میرم واسه فرجه تا 24 ام . اولین امتحان تئوری هم 25 خرداده . حالا اینا مهم نیست مهم اینه که جمعه تولد هم اتاقیمه که هم شهری هم هستیم و قرار شد که جمعه زود برم تا تولدشو جشن بگیریم . اما الان ، چون یکشنبه تعطیله ، دلم میخواد بمونم اینجا و دوشنبه صبح برم . از یه طرف دیگه شنبه یه کلاس دارم و امتحان عملی امادگی جسمانی که اگه این هفته ندم باید بمونه واسه 10 خرداد . کلا تو شرایط بدی گیر کردم . نمیدونم برم ، نرم . ای خدا اخه این چه رشته ی مزخرفیه که من قبول شدم ؟ اگه این عملی های ............ نبودن همون 7 خرداد جمع میکردم میومدم خونه . اخه این چه سرنوشت شومیه ؟ اخه چرا ؟؟؟؟؟؟ 


دونه ی صد و بیست و دوم

سلام . من برگشتم 

امروز صبح که رفتیم سالن استاد گفت که امروز امتحان میگیرم  چون وقت کمه و تعدادتون زیاده . نیم ساعت تمرین کردیم و بعد امتحان پنجه و ساعد و پنجه پشت رو گرفت و دفاع و سرویس و اسپک موند واسه هفته ی دیگه . تو اسپک و سرویس مشکل دارم شدید !!!!!! گفت که سرویس هاتون باید از تور رد شه و سرویس های من به نزدیکی تور هم نمیرسن  به لطف ساعد هایی که زدم دستام دوباره نابود شد  حالا والیبال به کنار امادگی جسمانی رو کجای دلم بذارم ؟؟؟ 1500 متر دو تو 6 دقیقه ، 50 تا شنا سوئدی تو 50 ثانیه ، 45 تا دراز نشست . حالا ایروبیک و چابکی و هماهنگی و امتحان تئوری به کنار  شنا هم که ترجیح میدم در موردش حرف نزنم :|

امروز جیم خیلی عصبانیم کرد . عصبانی هم نه ناراحت . البته ناراحتم نه نمیدونم ولی حس خوبی نبود . نمیدونم اسمشو چی بزارم . خشم ، غم ، حسرت ، افسوس و.... ولی هر چی که بود خوب نبود . ازش بدم میاد  شایدم نه  اصلا حرفشو نمیزنم . 

یک شنبه از ساعت 12 تا نزدیکای 4 استخر بودیم . قبلش هم از 8 تا 11:30 والیبال . اونقددددددددددددددددر خسته بودم که از ساعت 8 خوابیدم . هم اتاقیام میگفتن ساعت 10 میگفتی پاشین بخوابین لطفا . اروم تر حرف بزنین لطفا . چراغ رو خاموش کنین لطفا . ولی هیچکدوم یادم نیست  گاهی تو خواب اینجوری حرف میزنم ولی خوشم میاد حتی توی اون شرایط هم مودب هستم و اخر جمله هام یه لطفا هست 

دوشنبه اولش روز بدی بود و کلی گریه کردم . ولی اخراش خوب بود کلی خندیدیم . 

الانم که خونه تشریف دارم و کلاسای فردا رو بیخیال شدم  خوشحالم از این کارم 


دونه ی صد و بیست و یکم

دارم به این فکر میکنم که چه قدر باغمون رو دوست دارم . بچگی من اینجا گذشته . زمانی که اینجا یه تیکه زمین خالی بود با چند تا درخت کوچولو و یه توت که همیشه زیر اون توت بازی میکردم . چقدر تغیر کرده اینجا و خوشحالم که شاهد این تغیر بودم . مثل یه دوست قدیمی که باهم بزرگ شدیم ! وقتی به جمعمون نگاه میکنم میبینم که همه چه قدر عوض شدن !  تغیرات قسمت مهمی از زندگی هستن . اگه نباشن زندگی بی معنی میشه ، تکراری میشه . خوبه که زندگیم تغیر کرده . درسته برام سخت بود ولی خوشحالم که اتفاق افتاد . 

فکر میکنم دارم بزرگ میشم. درسته که همه میگن بچه ای و از این حرفا ولی امروز وقتی داداش باهام حرف زد فهمیدم اونا هم قبول دارن بزرگ شدم ولی به روی خودشون نمیارن و ترجیح میدن گاهی سر کارم بزارن :)) وگرنه یه مرد که کم کم داره وارد دهه ی چهارم زندگیش میشه ، این حرفا رو به یه بچه نمیزنه .

واسه بزرگ شدن عجله ندارم ولی خوبه که به جایی رسیدم که میتونم خیلی چیزا رو درک کنم . 

دونه ی صد و بیست و دوم : دل ساده ی من

 گل ها میخندند ،

نسیم پرده ها را نوازش میکند ،

ماهی ها در حوض بازی میکنند ،

انگار خانه به نبودنت عادت کرده !!

این وسط دل من است که ،

گاهی بی هوا ، هوایت را میکند ،

به جای خالی ات کنار حوض خیره میشود 

و پر میکشد به دور دست ها ... 

جایی که هنوز هم ،

عطر مو هایت در هوا پیچیده ...

جایی که هنوز هم  میتوان

دوباره رویید. ...

دوباره خندید .....

آه ، که چه ساده است دل من !

دونه ی صد و بیست و یکم

دارم به این فکر میکنم که چرا یادم رفت صبحونه بخورم ؟؟ من که هیچوقت بدون صبحانه بیرون نمیرم ، کلا یادم رفت که وعده ای به نام صبحانه وجود داره !!!!!  ینی فکرم در این حد مشغوله؟؟

سه شنبه ها ، روزای خسته کننده ای هستن . از هست و نیم تا شیش کلاس دارم . همشون هم عملی به جز فیزیولوژی . چه قدر خسته میشم سه شنبه ها :(

دونه ی صد و بیستم

شنبه ها کلاس جبرانی داریم . این هفته قرار بود برگزار نشه و جیم سر کلاس خیلی صریح اینو گفت و من خوشحال از اینکه شنبه مجبور نیستم ساعت 6 صبح برم ارومیه  اومدم خونه . چند ساعت پیش همکلاسیم یه عکس فرستاد گروه که مکالمه ی خودش و جیم بود . جیم فرموده بود که شنبه کلاس جبرانی برگزار خواهد شد . تو اون لحظه واقعا دلم میخواست با کله برم تو صورتش و لهش کنم . ولی متاسفانه کنارم نبود و اگر هم بود باز هم کاری نمیتونستم بکنم : D  در هر حال خیلی عصبانیم کرد . 

فردا باید ساعت 6 برم :(( و غذا هم رزرو نکردم :(((((

این چه سرنوشتی بود خداااااا؟؟ البته دوستش دارم دمت گرم ؛)


دونه ی صد و نوزدهم

این هفته هفته ی خوبی بود . البته اگه از گریه و زاری شنبه و زمین خوردن سه شنبه تو استخر صرفه نظر کنم که کردم :D

به شرایط جدید عادت کردم خیلی طول کشید ولی وقتی بهش فکر میکنم ارزششو داشت . به قول استادمون تا چیزی رو از دست ندی چیز جدیدی رو به دست نمیاری . باید اینو قبول کنیم و بالاخره اینو قبول کردم . از استادمون ممنونم چون این حرفش خیلی روم تاثیر گذاشت . و یه نکته ی مهم که بهش پی بردم اینه که هدف من قبول شدن تو دانشگاه بود و وقتی قبول شدم ، همه چی تموم شد .دیگه چیزی نبود که براش تلاش کنم و همش با خودم درگیر بودم . و فهمیدم که برای اینکه زندگی خوبی داشته باشم باید به چیزی باشه که براش تلاش کنم . هدف بعدی من پاس کردن درسای این ترم با بالا ترین نمره های ممکنه . برام آرزوی موفقیت کنید ؛ )

سه شنبه سر کلاس فیزیولوژی یکم چرت زدم که از شانس استاد دید :| البته سر این کلاس اصلا وقت نمیشه که بخوابم چون از اول تا آخر باید بنویسم ولی بحثای اون روز رو قبلا نوشته بودم و واسه همین یکم جشمامو بستم  که اونم دیده شد . و "جیم" عزیز بهم پیشنهاد داد که از جلسه ی بعد با خودم بالش هم ببرم جهت راحت تر خوابیدن :D البته باید بگم که این حرفش زیاد هم بی ربط نبود چون سر این کلاس هممون خواب آلودیم و این وضع ما بی دلیل نیست . کدوم آدمی بعد از بیرون اومدن از استخر میتونه شاداب سر کلاس فیزیولوژی حاظر بشه ؟؟؟؟ 

امروز چقدر خوشحالم . امیدوارم تا هفته ی بعد همینجوری خوشحال بمونم . نه بهتره بگم که دیگه اجازه نمیدم چیزی ناراحتم کنه . این بهتره ؛)

دونه ی صد و هیجدهم

یک عدد شاهزاده ی برفی خسته و نیمه دل شکسته و مقداری نا امید براتون مینویسه . 

دیروز 3 ساعت تو اب بودن و خستگیش هنوز از تنم بیرون نرفته . امروز هم از ساعت 6 بیدارم در حالی که دیشب ساعت 2 خوابیدم :((

امروز یکم ناراحت شدم به خاطر خوش خیالی خودم . دوباره داشتم واسه خودم خیال پردازی میکردم ولی متوجه شدم که من کجام و واقعیت کجاست !!!! هیچی هیچوقت اونجور که باید پیش بره ، پیش نمیره.  چه خوش خیال بودم من وقتی فکر کردم به فکرمه . ولش کن ، نمیخوام بهش فکر کنم . .. ولی چجوری میتونم این کارو بکنم وقتی جلوی چشمام داره حرف میزنه .... وقتی صداش تو گوشمه و شبا خوابشو میبینم !!!!! 

دارم از سر کلاس پست میزارم . انگار اینجا نیستم . انگار اینقدر سبکم که میتونم با قاصدکا پرواز کنم !!! از خودم میپرسم من اینجا چیکار میکنم ؟؟ چرا اینجام ؟


پ.ن : امروز امتحان میان ترم دارم :( هیچی هم نخوندم . الان دارم میخونم مثلا ولی هیچی نمیفهمم . امروز کلا تو این دنیا نیستم