دنیای من
دنیای من

دنیای من

ترس

نمیدونم این حجم از ترس از اب از کجا میاد ؟ 

بعد از پاس کردن 8 واحد ورزش آبی ، نباید الان هیچگونه ترسی از اب داشته باشم ولی متسفانه دارم . 

زمانی که توی طول استخر شنا میکنم ، تا وسط ها همه چی اوکیه ، ولی وقتی عمق استخر زیاد میشه کف استخر رو میبینم ، نمیتونم درست نفس گیری کنم و مجبورم زود برگردم و کرال پشت برم  . 

و بیشترین مشکلم با اینکه سرم زیر اب باشه و کف استخ رو ببینم ، چون وقتی دو چرخ میزنم یا قورباغه و کرال سربالا میرم هیچ مشکلی ندارم  .

حتی تو پرش میخی هم به این دلیل مشکل دارم. میترسم برم کف استخر و این باعث میشه بدنمو منقبض نکنم و زود بیام رو اب. 

هیچ خاطره ی بد یا تجربه ی غرق شدن هم ندارم ، نمیدونم دلیل این ترس چیه .

امروز


بیا امروز رو هیچوقت فراموش نکنیم دختر جان.... 



پ.ن : در صورت فراموشی ، به صفحه ای که به گل  ریز روش چسبونده شده ، تو دفتر فلس ماهی قرمزت مراجعه کن :) 



دلم میخواد تا ابد اینجا زندگی کنم .... 



کاش مامانم میفهمید وقتی دلم پره و گریه میکنم ، لازم نیست بدبختی بقیه رو بیاره جلو چشمم تا ثابت کنه زندگیم از خیلی ها بهتره. 

کاش فقط میگفت  میفهممت  ولی چه میشه کرد .... 

اخر قصه

تماشا کردن فیلمی که اخرشو میدونی لذت بخش نیست ، غافل گیر نمیشی ، احساساتی نمیشی ، فقط نگاهش میکنی . خوندن کتابی که قصه شو میدونی هم اینجوریه . 

تلاش برای اینکه بفهمی تو آینده چه اتفاقی میوفته ، لذت زندگی کردن رو ازت میگیره .

ولی همه ی ما میدونیم اخرش میمیریم  ، پس چرا هنوز هم از زندگی لذت میبریم ؟  یعنی وقتی میدونی اخرش میمیری ، چرا زندگی میکنی ؟  

ادما هزاران ساله این واقعیتو میدونن و کسی انکارش نمیکنه و همه دارن خودشونو به اب و اتیش میزنن تا زندگی کنن . 

جزئیات ، چیزی که برای همه یک سان نیست . در واقع همه یه مسیر رو طی میکنیم و هرکی از یه جایی سر در میاره ولی اخرش به یه جا میرسیم .  مثل تنه ی یه درخت خییییلی گنده که همه ی شاخه ها و برگا بهش وصل میشن . 

فیلمی که اخرشو دیدی ، قصه ای که صفحه ی اخرشو خوندی میتونه واست جذاب باشه اگه از جزئیاتش خبر نداشته باشی . ولی اگه تکراری باشن ، جذاب نیست ، حوصله سر بره. تا یه جایی میخونی یا میبینی و بعد ولش میکنی . 

زندگی ادمایی که جزئیاتشون سرگرم کنندس ، حتی با دونستن اخرش هم جالب و هیجان انگیزه. هر روز منتظر یه اتفاق جدیدن تا ببیننش ولی ادمای معمولی ، هیچ چیز هیجان انگیزی ندارن. تکرا و تکرار وتکرار.  مثل کتابی که در نهایت میره اعماق کتابخونه و سال های سال خاک میخوره و اخر سر موریانه ها میوفتن به جونش .  شاید هم بین کاغذ باطله ها به یه کارخونه برن و تیکه تیکه شن . 

کتابی که هیچکس دوست نداره بخونتش .

فیلمی که هیچکس دوست نداره ببینتش .

زندگی که هیچکس دوست نداره زندگیش کنه .


حس میکنم بلاگ اسکای یه مشکلی داره

قربون مست نگاهت

مازیار فلاحی یه اهنگی داره که میگه روز پنجشنبه دوباره وعده ی دیدن یاره.... 

من همیشه فکر میکردم بین این همه روز حالا چرا پنجشنبه ؟؟؟؟؟ و چرا با یه دسته گل ارزون میره که زیر بارون یارشو ببینه ؟؟؟؟  

چند روز پیش که مهسا تو اتاق اهنگو باز کرده بود بعد سالها ، خوب که  گوش کردم فهمیدم بابا طرف یارش مرده ، پنج شنبه ها میره سر قبرش  !  و چقدر برام غم انگیز شد این اهنگ ! 

و به این فکر کردم که تو زندگی چقدر بخاطر سرسری گرفتن بعضی چیزا معنیشونو درست نمیفهمم و شاید هیچوقت دوباره تکرار نشن تا یه هو متوجه منظور اصلی بشم . و بعد به خودم گفتم بیا زندگی رو سرسری نگیریم دختر جان ! 

دختر جان بیخیال درونم بازم خودشو زد به بی خیالی و حرفمو نشنیده گرفت . شاید هم بیخیال نیست ، خودشو میزنه به بیخیالی  . 

حالا من و این بیخیال چه کنیم ؟؟