دنیای من
دنیای من

دنیای من

عمم میگه به نظر من جونا بهتره نیان قبرستون ، جای اونا اینجا نیست ، و من با یه لبخند جوابشو میدم.

 ولی تو دلم به این فکر میکنم که چه ربطی به پیر یا جون بودن داره ؟ 

لبه ی تیغ


از خودم می‌پرسم بهتر نبود من هم راهی را که دیگران رفته اند بروم و بگذارم هرچه بر سرم آمدنیست بیاید؟
و آن وقت به یاد آن یارویی می‌افتم که یک ساعت پیش پر از شور زندگی بود و اکنون مرده افتاده است.
 چقدر ظالمانه و‌ بی معنی است.
آدم بی‌اختیار از خود می‌پرسد این زندگی چیست، چه معنی دارد؟
آیا براستی از آن منظوری هست یا بودنِ آن تنها معلول یک اشتباه کورکورانه تقدیر است؟


پ.ن:  شدیدا دلم میخواد این کتابو بخونم 

دارم به این فکر میکنم که اگه از پنجره ی کوچیک سالن مطالعه که جلوش یه پنجره ی بزرگ تر هست ، به جای یه قسمت زشت  از یه ساختمون که معلوم نیست هدف از ساختنش چی بوده ، شاخه های یه درخت که تازه جونه زده پیدا بود ، برگای ریز سبز یا یه شاخه پر از گلا ی سفید ، چه قدر قشنگ میشد ...





[خبرکوتاه بود و تکان دهنده! 
دهه هفتادی ها بین هجده تا بیست و هشت سال سن دارند ودیگه دربازه سنی شیش تا شونزده سال نیستن ! 
چرا اینجوری شد یهو؟] 

یادمه یه روز ، تو زیر زمین تاریک و سیاه و کمی ترسناک خونمون که تابستون های گرم ، هوای فوق العاده ای داشت ، با خواهرام حرف میزدیم راجع به تغییر صده.  و حساب میکردیم که سال 1400 هر کدوممون چند ساله خواهیم بود! 
اون روز به این فکر میکردم که 24 سالگیم چه جوری خواهم بود ؟ خودمو تو یه خونه تصور میکردم که یه هفسین کوچولو چیدم رو یه میز  و دارم موهای دختر کوچولوی 2 سالمو خرگوشی میبندم ! طبق این ایده ، امسال باید دخترم بغلم میبود: ))
خیلی بعید به نظرم میرسید ، حس میکردم قراره خیلی چخته و بالغ باشم ، همونطور که الان در مورد 40 سالگی همچین فکرایی میکنم ...
و یه روزی ، به این روزا فکر خواهم کردم  . و شاید هنوز هم خودمو رو همون دختر کوچولویی تصور کنم که با لباسای ژولیده  تو کوچه این ور و اون میره ، حسرت دوچرخه ی جدید زرد رنگ دوستشو میخوره ، موهای کوتاهشو به زور با یه کش میبنده ولی موهاش کوتاه تر از اونن که بشه بستشون!  
و یه روز که تو اینه نگاه میکنم ، یه پیر زن یا یه صورت چروک ببینم  ، و با خودم فکر کنم  دوچرخه ی قرمزم کجاست ؟ عروسک قشنگم کجاست ؟ توپ قرمزم کجاست ؟ شکلاتایی که قایم کرده بودم چی شدن ؟ خودم کجام ؟؟؟ 

این چندمین مجلس ترحیمی بود که تو این یه سال رفتم ؟ چهارمی ، یا شاید پنجمی ... برای من که تو عمرم قبرستون نرفته بودم ، خیلی زیاده به نظرم . چه قدر ادم مردن ، چه قدر قبر و سنگ قبر. ولی من نمیخوام دفن شم ، توجیح میدم بدنمو بسوزونن تا اینکه زیر خاک اروم اروم بپوسه.  و خاکسترش ، خاکسترش رو بپاشن تو جنگل ، اغلب تو دریا میپاشن ولی من از دریا میترسم. به خصوص از اعماقش که نور هم بهش نمیرسه. از تاریکی و سکوت هم بدم میاد. جگل بهتره. هم روشنه ، هم سر و صدا داره.  

ولی به فکر کردن من نیست که ، اخر سر باید تو یکی از همین گور های تنگ و تاریک و سرد بخابم . 

بارون

گاهی اوغات از اون قوطی کبریت بیا بیرون ، بزار یکم هوا بخوره به سرت . بهار امسال مثل پارسال گرم نیست و همینش خوبه . وقتی به هوای بهار، بارونی نازکتو میپوشی میری بیرون ، خوبیش اینه که بدنت میلرزه ، یه تکونی به خودش میده ، تلاش میکنه گرم بمونه ، زنده بمونه ، و اون موقعه هست که میتونی بگی منم دارم زندگی میکنم. 

اگه بارون بباره ، یکم خیس بشی زیرش ، میدویی دنبال یه سر پناه و توی چاله های اب میوفتی ، اون وقته که شاید دلت بخواد مثل بچگی ها یکم وایسی زیر بارون ، توی چاله های اب بپری ، شاید دلت بخواد زیر بارون یکم برقصی ، یکم بخندی. از اون خنده هایی که فقط گوشه های لبت کشیده میشه نه ها ، از اونایی که دلت میخنده ، چشات میخنده و بعدش لبات خود به خود کش میاد ، بدون اینکه خودت بفهمی  . لبخندی که تو اتوبوس هم دست از سرت برنمیداره و بدون توجه به نگاه های عبوس مردم ، کار خودشو میکنه! 

و تو خونه ، با یه چایی گرم از خودت پذیرایی کنی و راضی باشی از بیرون اومدن از قوطی کبریتت ؛) 




[پ.ن:  و فراموش نکنی که دعا کنی سیل نیاد!!!!!  ]

و من تا 6 ماه زیر یاد داشت هام قلم خورد خواهد بود چون به جای 98 ، 97 خواهم نوشت :|