دنیای من
دنیای من

دنیای من

ایام امتحانات رو دوست دارم .  اتاق در وضعیت اشفته ای به سر میبره . جوری که جا پیدا نمیکنی پاتو بزاری: )))))

ظرف ها کثیف ، کتابا پخش و پلا . یکی خوابه ، یکی درس میخونه ، یکی چس ناله میکنه :)))

ویخچالی خالی...  فقط مرغ میمونه روزای اخر و اینقد مرغ میخوریم که میترسم یه روز از خواب بلند شیم قد قد کنیم: )))) 

البته الان چند روزه با نون خشک و چایی زنده ایم .  امروز یه تنوعی دادیم و نودل خوردیم برای شام: D 

و بحث های فلسفی که نقل مجلس هستن هنگام چای نوشیدن و اخر سر بایه لعنت به این زندگی هر کی میره سر جزوه ی خودش. 

چرا باید امتحان ساعت 4 عصر باشه ؟ درک نمیکنم فازشون رو .  کاش حد اقل امتحان سه شنبه ساعت 4 بود تا یکم وقت داشتم واسه خوندش . هعییییییی زندگیییییییییی 

 

و در انتها دعوتتون میکنم به خوندن یه شعر زیبا ----->

خسته ام ، میبردم خواب تو را میبینم 

توی این جزوه و لپ تاپ تو را میبینم 

میروم کافه که شاید بروی از سر من 

روی هر میز کافی شاپ تو را میبینم 

:)))))))))))))


تا درودی دیگر ، بدرود 


صبح خود را چگونه اغاز کردید ؟

به نظر نمیرسه امروز ، روز دلچسبی باشه ، مثل روز های قبل... 

صبح که چه عرض کنم ، ظهر بعد از دست و پنجه نرم کردم با یه خواب کابوس وار از خواب بیدار شدم. از اون بیدار شدنهایی که خسته تر از وقتی هستی که خوابیدی . و یه حس بد که بعد کلی استرس به ادم دست میده ...  دوستان اماده ی رفتن سر جلسه ی امتحان بودن و من عین اسکول ها رو تخت نشسته بودم و نگاشون میکردم . یادم افتاد فیلمی که مدتها منتظرش بودم ، دیشب گزاشتم دانلود شه و تا الان باید دانلود شده باشه . چون زیرنویس نداشت گفتم اسنپ شات نگاه کنم ببینم ماجرا از چه قراره . 

و خب باعث تاسفه که اون همه حس خوبی که از فیلم گرفتم ، با دیدن پایان غم انگیزش تبدیل به اشک بشن..... 

گالری گوشی رو زیر رو میکنم تا یه اهنگ شاد پیدا کنم . بعد یک کلمه که خواننده میگه ، اهنگو عوض میکنم. انگار اهنگای اروم رو ترجیح میدم الان. 

به اتاق نگاه میکنم. به ظرفای کثیفی که وسط اتاق اوار شدن. خورده نون هایی که همه جای اتاق ریخته .  وضعیت اشفته ی تخت ها.  به موهام که چرب شدن باز ، ولی حس شستنشونو ندارم . 

کتابای روی میز که باید بخونمشون تا پس فردا ... 

و صبحونه ای که قرار بود نودل باشه ، تبدیل میشه به یه تیکه نون خشک کره مالیده شده و یکمی عسل ...

اینم از شروع شنبه ی من. 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

*--*

چشمانش را بست.
خواب تمام وجودش را فرا گرفت.
غرق ِدر رویاها گویی هرگز بیدار نبوده ، روحش ازادِ ازاد ؛ گویی هرگز در بند جسمی نبوده ، رها در دستان باد ، گاه در کوه های یخ زده ی سپید ، گاه در جنگل های انبوه سبز ، گاه در حیاط خانه ی کودکی ، گاه سر در گم و مبهوت ،  در کوچه پس کوچه های نوجوانی ...  و گاه در اینده ای که هنوز نیامده بود....
و شاید گاهی سفری میکرد به زمانی که هیچ  زمانی ، در کار نبود...  

جایی که خود را میدید در میان باغی از ستاره ها ؛ بندهایی از ابربشم که سر تاسر بدنش کشیده شده بود ؛  در اسمان لایتناهی معلق بود ....  و صداوهایی که از ته ظلمت اسمان  بر سرش فرومیریخت و روی پیشانی اش حک میشد... 

چشمانش هنوز بسته بود ؛ لبخندی روی لبهایش نقش بسته بود ؛ روح بیقرارش این بار کجا سیر میکرد ؟؟ 

از نو

در راستای زیبا نشدن اویزی که دیشب درست کرده بودم ، تا صبح خواب دریم کچر میدیدم: | واسه همین صبح تا چشمام باز شد ، نگاهم چرخید سمت حلقه ی بد فرمی که روی میز فری بود. برش داشتم و گره هاشو باز کردم. و از نو درستش کردم. .و ایندفعه خیلی بهتر شد . به دلم نشست.  و کلی عکس گرفتم ازش .شما هم فیض ببرین از دیدنش: D 


خب بعد امتحان باید بری بیرون یکم بچرخی تا واسه امتحان بعدی اماده شی ، البته با یک روز تاخیر ، تا هم اتاقی های دیگر نیز امتحانشون رو داده باشن و همراهت بیان برای تجدید قوا . امروز رفتیم بیرون . خرازی هایی که قرار بود ازشون حلقه و نخ بگیریم تا فری دریم کچر درست کنه واسه دوست پسرش که اویزونش کنه به سازش که تازه خریده. و چون خودش بلد نبود ، زحمتشو من کشیدم .  انتخاب وسایل و رنگش و البته درست کردنش . رسیدیم خوابگاه ، اصلا حوصلشو نداشتم ولی خب دیدم دلش میخواد زودتر این این نخ ها به هم باقته بشن و بشینن رو حلقه ی خالی  .  دست به کار شدم ولی خب اخر کار خوب در نیومد.  درسته بچه ها خوششون اومد ولی میتونستم ظریف تر و قشنگ تر درست کنم .  

به اون نخ ها و حلقه ها و مروارید های  بلاتکلیفی که قبل از اومدنم گذاشته بودم تو کشو فکر کردم. میخواستم دریم کچر درست کنم. و یه دستبند ساده از مروارید سیاه مات ....

و میرسم به امتحان  1 بهمن که امتحان مهمه ...  ادبیات فارسی 3 واحدی .  کلا ما دو تا درس 3 واحدی داریم که یکی ادبیاته یکی هم زبان انگلیسی عمومی. بقیه همه 2 واحدی هستن.  واسه همین این خیلی مهمه برام .  اگه 20 بگیرم خیلی خوب میشه ، میتونه تاثیر دسته گلی که دیروز به اب دادم رو کم کنه .  

درسته معدل و این چیزا ریاد برام مهم نیست ، اگر ه م باشه ، دیگه کاری از دستم بر نمیاد چون خیلی دیره ولی  .... 

ولی یه حسی بهم میگه ، هر چقدر هم خوب بخونی ، اخرش گند میزنی .....

حس میکنم سرما خوردم.  ولی میدونم که مریض نمیشم ، خیلی وقته که دیگه مریض نمیشم. .یه پا بادمجون بم شدم واسه خودم.


یادمه چند سال پیش مامان بهم قول داده و بود دوچرخه بخره برام . ولی فقط در حد قول موند. هر بار که یاد اوریش کردم ، گقت تولدت ، عید ، سال بعد . تا اینکه قیمت دوچرخه شد سه برابر . اخرین بار تو ماشین پیش بابا یاد اوری کردم ، ولی خب جواب هر دو جوری بود که....  بگذریم.  

فقط به خودم قول دادم دیگه اسمشو نیارم ....

تو 7 سالگی وقتی دوچرخه ی نو ی زرد همبازیمو میدیدم ، دلم میخواست به جای دوچرخه ی کوچیک کهنه ی خودم  ، با اون رنگ قرمز زشتش که همش تو ذوق میزد ، یه دونه از اونا داشته باشم . یه سال بعد دوچرخه ی قرمزمو فروختن . ولی دیگه هیچ دوچرخه ی تازه ای تو خونه نیومد....


بی مصرفِ همیشگی

خسته شدم  ...

 از بس امیدوارم شدم  ولی همشون اوار شدن رو سرم .فکر کردم کار درست رو انجام دادم ولی اشتباه بوده. حس کردم ادم به درد بخوری میتونم باشم ولی نتونستم . خواستم به ارزو هام برسم ولی نرسیدم . خواستم تحسین بشم ، تحقیر شدم . به خودم گفتم تو میتونی انجامش بدی ، نتونستم . سعیمو کردم ، تمام سعیمو کردم ولی بازم شکست خوردم  .  

فایده ی همچین زندگیی چیه ؟ 

فایده بودن همچین ادمی  چیه ؟؟ 



34

درسته از 18 سالگیم از هرکی خوشم اومده حد اقل 10 سال ازم برگ تر بوده  ولی خب وقتی مامان زنگ زد گفت یه پسر 34 ساله که موقعیت خوبی داره اومده خاستگاری ، یه حس بدی بهم دست داد . از ازدواج سنتی متنفرم با اینکه میدونم نهایتا ازدواجم کاملا سنتی خواهد بود :|  در هر حال مامان خیلی موافقه ، تقریبا همه موافقن :| حالا اگه  "جیم "بود ، شاید میتونستم بهش یکم مثبت فکر کنم ولی ... یه حس منزجر کننده ای بهم دست میده  کلا وقتی جدی جدی بحث ازدواج میشه اینجوری میشم.  

مامان اصلا درک نمیکنه من چی میگم. درسته من 22 سالمه ولی تجربیانم از یه دختر 14 ساله کمتره و ذهنیتم و افکارم شاید در حد یه دختر 17 ساله باشه ، حالا این بچه چجوری با یه مرد 34 ساله ی دنیا دیده کنار بیاد ؟ مامان مثال میزنه برام ، دایی و زندایمو. ولی اونا هر دوتاشون کلییییی زجر کشیدن تا به اینجا برسن و مطمئنم زنداییم خییلی چیزا رو تو خودش کشته تا الان به قول مامانم خانمی کنه. من نمیخام خانمی کنم. من یه نفر رو میخام که پابه پای من بچگی کنه ، یکی که وقتی بهش میگم بریم ادم برفی درست کنیم ، چپ چپ نگام نکنه.  یکی که وقتی نقاشی میکشم بهم نخنده ، یکی که وقتی از رویاهای بچگونم حرف میزنم عاقل اندر سفیه نگام نکنه. میدونم همچین ادمی هرگز پیدا نمیشه مخصوصا واسه ادمی مثل من که....  ولی خب حد اقل میتونم یکم منتظر بمونم...  تا وقتی کسی که کنارم بود و بهم خندید یا چپ چپ نگام کرد ، ته دلم نلرزه که اگه صبر کرده بودم شاید پیداش میکردم....  که مثل خیییلی از دخترهایی که مثل خودمن بگم قسمت منم این بوده .... 

به مامان میگم من نمیشناسم ، نمیدونم اخلاقش چطوریه ، از چی خوشش میاد از چی بدش میاد ، میگه اون چیزا بستگی داره به شانست !  واقعا اینجوریه ؟ یعنی مهم ترین و بزرگ ترین اتفاق زندگی ادم ، شانسیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اونا که تا الان همه رو رد کردن ، اینم رد میکردن میرفت پی کارش دیگه. چرا ذهن ادمو الکی مشغول میکنن ؟؟؟؟؟  

چرا ما دخترا اینقدر بدبختیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟