دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی نود و یکم

بالاخره روز موعود فرارسید  فردا ساعت 11 میریم 

شاید تا چهار شنبه نباشم  

هوای دلم افتابی تا نیمه ابری با احتمال بارش باران  و رگبار 

برم بخوابم فردا کلی دارم ، همه کارا رو نگه داشتم واسه دقیقه نود  

شبتون خوش 

دونه ی نود ام

پس فردا دارم میرم  

وقتی میخوام یه جایی رو ترک کنم ، احساس بدی دارم . انگار قرار نیست دیگه برگردم  الان هم که قراره تنها برم ، بد تر شده  

دیروز با ابجی خانوم حرف میزدیم و میگفت که خیلی خیلی خیلی خوشحاله که دارم میرم و قراره از خونواده دور باشم . خودم هم از این بابت خوشحالم . فرصت خوبیه برای اینکه زندگی کردن بدون کمک دیگران رو یاد بگیرم . راستش من خیلی مامانی و پاستوریزه بزرگ شدم  خواهرم میگفت که پسرا با سربازی رفتن یاد میگیرن رو پای خودشون وایسن خودشونو بسازن و درس خوندن تو یه شهر دیگه واسه دخترا ، مثل سربازیه واسه پسرا  کاملا باهاش موافقم . افکارمون خیلی به هم شبیهن . شاید بخاطر همینه که همدیگرو خیلی خوب درک میکنیم  

دارم میرم  

خدایا این حس وابستگی چیه اخه ؟ به چه دردی میخوره ؟؟؟؟ فقط زندگی رو سخت میکنه 


دونه ی هشتاد و نهم : سلام

سلام 

خوبین؟ 

خدمتتون عارضم که اینجانب جمعه اینجا رو به مقصد ارومیه ترک میکنم 

شنبه با اقای پدر رفتیم کارای ثبت نام و خوابگاه رو انجم دادیم و ایشون  تا اخرین لحظه قصد منصرف کردن منو داشت :| و اگه همین الان بگم که منصرف شدم با اغوش باز میپذیره که بیام همینجا ، دانشگاه ازاد درس بخونم !!!!! پدر است دیگر ...

دانشگاه خوب بود خوشم اومد  فقط یکم خیلی از شهر دوره  

یکی از دوستام اونجا درس میخونه و خیلی خوشحال میشدم اگه میرفتم خوابگاه اونا ولی از شانس بد یه خوابگاه دیگه افتادم  البته اگه کارا درست پیش بره ، شاید رفتم اونجا . امیدوارم اینجوری بشه . این مسئله الان خیلی فکرمو مشغول کرده و درموردش نگرانم 

سه تا واحد عملی داریم این ترم . شنا ، والیبال ( از هیچ کدوم سر رشته ندارم ) و امادگی جسمانی . شنیه ها 4 ساعت امادگی جسمانی ، یک شنبه ها ولیبال و شنا ، دوشنبه ها 4 ساعت امادگی جسمانی و سه شنبه ها والیبا و شنا . برای من که تنها فعالیت بدنیم پیاده روی بود ، کنار اومدن با این شرایط یکم سخت خواهد بود . از الان دارم خودمو میبینم که خسته و کوفته رو تخت ولو شدم  

فردا هم قراره بریم عروسی  چقدر خوشحالم   و الان دارم فکر میکنم که با موهام چیکار کنم ؟ فرشون کنم ؟ صافشون کنم؟ دم اسبی ببندم ؟ بالای سرم جمع کنم؟؟؟؟؟

راستیییییییییی دیروز با مامان و خواهرام رفتیم خرید  چند سالی میشد که هممون باهم نرفته بودیم خرید . خیلی حال کردم 



دونه ی هشتاد و هشتم : روبیک

تغریبا دو سال پیش بود که به مکعب روبیک علاقه مند شدم  به محض پی بردن به این علاقه یه مکعب روبیک 3*3*3 خریدم چون شنیده بودم که راحت ترین نوعش همینه !  زود به همش ریختم . چند ماهی باهاش ور رفتم ولی به جایی نرسیدم  

بعد متوجه شدم که فرمول هایی برای حل کردنش وجود داره . واسه همین از گوگل پرسیدم . تو یکی از وب هایی که بهم معرفی کرده بود یه چیزایی یاد گرفتم و بعد از چند هفته تونستم فقط یه وجهشو درست کنم  بهتر از هیچی بود !

و فهمیدم که هر وجه یه اسمی داره R، L، U، D، F، V  در دو جهت ساعت گرد و پادساعت گرد . فرمول ها هم با این اسم ها و دو تا جهت بیان میشن . البته اموزش هایی که من دیدم همشون واسه مبتدی ها بود !!!! و خیلی سخت . حد اقل برای من که خیلی سخته . ولی دارم سعیمو میکنم که یاد بگیرم  

خیلی دوست دارم بتونم یه مکعب روبیک به هم ریخته رو درست کنم . 

هر وقت تونستم به این ارزوم برسم ، یه جازه ی خوب واسه خودم دارم 

دونه ی هشتاد و هفتم

پدر گفت دهکده رو ترک کن 

همه گفتند "پارو" رو ترک کن

پارو گفت شراب رو ترک کن

امروز شما بهم میگید این خونه رو ترک کن !

کی میاد اون روزی که اون بگه :

دنیا رو ترک کن .....


یه دیالوگ از فیلم دوداس . 

با خواهرم چه قدر گریه کردیم اخر فیلم . 

دونه ی هشتاد و ششم : بالاخره

بالاخره کتاب استخوان های دوست داشتنی رو تموم کردم  495 صفحه بود ، طولانی ترین رمانی که تا حالا خوندم   

 یه دختر 14 ساله که به قتل میرسه و داستان از زبان روح دختر که تو بهشتش زندگی میکنه بیان میشه . درمورد خودش ، گذشتش و تغیراتی که بعد از مرگ اون تو زندگی اطرافیانش ایجاد میشه . 

بعد از خوندش به این فکر افتادم که اگه منم مثل اون بمیرم ، زندگی خانوادم چجوری میشه ؟ پدرم ته تغاری عزیزشو از دست میده ، مادرم دختر کوچیکش که تو کارا بهش کمک میکرد و اخرین شنونده ی حرفاش تو خونه بود ، خواهر وسطیم سنگ صبور و راز دارشو ، خواهر بزرگ ترم اولین بچه ای که مادریشو کرده بود، خواهر زاده هام خالشون که واسشون نقاشی میکشید و و باهاشون بازی میکرد و همیشه هم باهم دعوا میکردن و دوستم ، دوستی رو که خاطرات زیادی باهاش داشت   !! 

به این فکر میکنم که چند سال طول میکشید تا بدون من ، مثل زمانی که من حضور داشتم ، زندگی کنن و اینکه چقدر طول میکشید تا منو فراموش کنن !!!!

به نظرم دیدن زمین و ادما ، زمانی که روح هستی خیلی باید جالب باشه و همینطور دردناک . وقتی نمیتونی کسایی رو که دوست داری لمس کنی ، وقتی گریه میکنن اشکاشونو پاک کنی و با اینکه همیشه نگرانشونی و کنارشون ، هیچوقت متوجه حظورت نشن . خیلی تلخه !

به چیزای بدی فکر میکنم  ولی نمیتونم جلوشونو بگیرم ، همینجوری تو ذهنم رژه میرن 

و جمله ای که خیلی ازش خوشم اومد جمله ای بود که سوزی ، وقتی تو بدن روث بود ، به ری سینگ گفت :

 وقتی مرا میبوسی ، بهشت را میبینم....

دونه ی هشتاد و پنجم : چشمای شیشه ای

معلم فیزیک سال دوم دبیرستان رو هیچوقت فراموش نمیکنم . همیشه ازش میترسیدم و یه جورایی دل خوشی هم ازش نداشتم ولی معلم خوبی بود . سعی میکرد ما رو تشویق کنه درس بخونیم ، البته به روش خودش . و به نظرم نمیدونست که روشش خیلی مخربه ، برای من که اینجور بود . ادم رکی بود و به نظر نترس میومد . شخصیت محمکی داشت . ولی چیزی که باعث میشد من مجذوبش بشم ، چشمای سبز شیشه ایش بود ، چشماش به قدری زلال و براق بود که هربار پلک میزد با خودم میگفتم الانه که بشکنه .

پ.ن : چشمای من سبزه ولی همیشه دوست داشتم خاکستری باشن . 

یا مثل چشمای اون معلمم سبز شیشه ای ... 

دونه ی هشتاد و چهارم

فکر میکنم تا حالا نگفتم که دوتا اتاق دارم   خونه ما دو طرفش ساختمون هست و وسط حیاط . سمت چپ خونه  ی رسمیمونه و سمت راست دوتا اتاق هست که قبلا از هر دوشون به عنوان انباری استفاده میکردیم . تقریبا 6 یا 7 سال پیش ، خواهرم تصمیم گرفت یکی از اون اتاق ها رو تر و تمیز و مرتب کنه و وسایلشو ببره اونجا . چون اتاق سمت راست رو باهم شریک بودیم ،وسایلمون داشت سر ریز میشد . خلاصه ابجی خانم اسباب کشی کرد اون طرف . البته همه اسبابشو نبرد ، لباس ها و کتاب ها و کمدشو برد اونجا . یه جورایی پخش . پلا بین این ور و اون ور . بعد از ازدواجش اون اتاق رسید به من 

منم لباس ها و بخشی از کتابا و یکم خرت و پرت رو بردم اونجا . در کل جای خوبیه واسه ادم شلخته و نامرتبی مثل من  چون زیاد جلوی چشم مامان نیست و میتونم با خیال راحت هرچه قدر دلم خواست ریخت و پاش کنم . 

و چشمتون روز بد نبینه این اواخر اینقدر نامرتب بود که روی زمین جای خالی پیدا نمیکردم پامو بزارم  کمد لباس خالی شده بود رو زمین  خودمم نمیدونم چی شد که اینجوری شد . واقعا وضعیت بدی داشت 

امروز تصمیم گرفتم مرتبش کنم و کردم  ولی واقعا خستم کرد  تصمیم گرفتم دیگه اجازه ندم اون قدر اشفته بشه .

اونجا رو دوست دارم . جای دنجیه . جون میده واسه  فکر کردن و گاهی وقتا نوشتن .