دنیای من
دنیای من

دنیای من

ماه پیش یه کتاب میخوندم ، کتابخانه نیمه شب ‌ 

اولین کتابی بود که یه هفته ای تموم کردمش  ، با بعضی قسمتاش شدیدا همزاد پنداری کردم و باهاش گریه کردم . دلم خواست کاش میشد منم میتونستم همچین تجربه ای داشته باشم . اینکه بتونم زندگی های احتمالی که میتونستم داشته باشمو تجربه کنم . شاید اون موقع بتونم قانع بشم که چیزی که الان فکر میکنم میتونست برام بهترین باشه در واقع بهترین نبوده .

راستش دلم میخاد یه زندگی که توش با یه نفر زودتر اشنا شدم رو تجربه کنم . زندگی که توش همراه اون ادم دارم زندگی میکنم . شاید منم نا امید بشم ازش و برگردم به کتابخونه ، شاید اونجوری که تصور میکنم زیبا و رویایی و بهترین نباشه ‌ . شاید باید زندگیش کنم تا متوجه بشم مناسب نبوده . ولی اگه زندگیش کنم و ببینم بهترین بوده چی ؟ 

من در بدترین زمان ممکن ، عاشق اشتباه ترین فرد ممکن شدم و الان دارم فکر میکنم چی شد که اینجوری شد . خیلی دوستش دارم ، بی نهایت . چیزایی که هیچوقت نمیتونستم تصور کنم رو همراه اون تو ذهنم مرور میکنم ، به جز اون به کس دیگه ای فکر نمیکنم و میدونم که برای اون یه دوست معمولی ام که هیچوقت نمیتونه درموردم جوری که من در مورد اون فکر میکنم فکر کنه و این بی نهایت بی نهایت بی نهایت ازار دهنده و دردناکه جوری که گاهی وقتی بهم لبخند میزنه نزدیکه بزنم زیر گریه . 

اینکه اینقدر دوستش دارم غمگینم میکنه ‌ . اینکه قبل از به دست اوردنش از دست داده بودمش غمگینم میکنه  ، ولی هر بار که نگاهش میکنم .....

سلااااااممممم  

نمیدونم چه مرضیه با وجود اییین همه شبکه های مجازی جدید و .... هی دور خودم میگردم و میگردم و میگردم و اخر سر دوباره از وبلاگ سر در میارم  

اینجا برام خاطرات خوبی رو زنده میکنه ، ادمایی که تو یه برهه از زندگیم برای بودنشون خیلی ذوق داشتم . دوست داشتم که حرفامو میشنیدن و نظر میدادن و منم هر روز میخوندمشون و منتظر حرفای جدید بودم . ولی متاسفانه خیلی هاشون دیگه در دسترس نیستن :(  

حالا چون دیگه کسی اینجا رو نمیخونه میگم اینو ، یادمه یه کراش ریزی هم رو یکیشون داشتم   ولی متاسفانه به بنست خوردم چون اون کس دیگه ای رو دوست داشت 

انی وی ....

فکر کنم اولین چهارشنبه سوری هست که سر کارم تا عصر . البته شاید امروز تا 2 باشیم ، شایدم تا 5 و نیم :| 



احساس میکنم بهم توهین شده . احساس سرشکستگی و کافی نبودن . و مقداری عصبانیت از خانواده ای که باعث شدن کم باشم ، چون به اندازه بقیه پولدار نیستن ‌ ‌ . چون خونه و ماشین انچنانی ندارن . چون قبلا حد اقل قشر متوسط بودیم و الاَشن زیر خط فقریم عملا :) 

براشون کافی نبودم چون خانوادم به اندازه کافی  ندارن .

الان باید از کی عصبانی باشم ؟ خودم ؟ خانوادم؟ یا اونا ؟

این سر شکستگی  این عصبانیت و اتیش داخل وجودمو چجوری باید بروز بدم و کیو مقصر‌بدونم و با کی دعوا کنم ؟

هدف

دنبالش نبودم ، نمیدونم چرا . تنبلی ، پشت گوش انداختن و....

ولی اللن میخام دنبالشو بگیرم  . چون اون ازم در موردش پرسید . در نورد دوتا از نسائل زندگیم که خیلی وقته دنبالشونم ولی تا حالا جدی بهشون نپرداختم . بخاطر کسی که بیهوده دوستش دارم هم که شده ، انجامشون بدم تا اگر باز هم درموردش پرسید دستم پر باشه 

خسته

وضعیت اتاق یک خسته بعد مسافرت 

خدایااااا یه انگیزه ای بده اینجا رو سر و سامون بدم 

تا درودی دیگیر به درود 



سفر سفر سفر

دلم یه سفر میخواد ، هفته ی بعد هوا خنک تره و بهترین وقت برای مسافرت . دلم شمال میخواد ، دلم یه ماشین سواری طولانی میخواد ، شب باشه ، هوا خنک باشه ، اهنگای مورد علاقمم پخش شه و ماشین بره و بره و بره و منم گاهی یه چرتی بزنم ، گاهی جاده ی تاریکو نگا کنم ، گاهی از شیشه ی عقب ماشین اسمون رو نگا کنم  یکم غر غر کنم پس کی میرسیم ؛ 

خداااااااااا عایا خواسته ی زیادیه ؟؟؟؟؟ زیادههههه؟؟؟؟؟ نه واقعا زیاده؟؟؟؟؟؟

پریود

پریود شدن مسئاله ی خیلی مزخرفیه . بعد از ۱۰ سال هنوز باهاش کنار نیومدم . حالا بحث ها فیزیکی و درد و جوش و... به کنار ، مشکل اصلی به هم خوردن اعصاب و روانه . بدترین و مزخرف ترین سندرم عصبی رو این دفعه تجربه کردم که هرچی  از وخامت اوضاع بگم کم گفتم :|  ینی پریودهای مغزی قبل این سو تفاهم بودن . 

فقط میتونم بگم که زن بودن خیلی سختهههههههههههههه 

درک نشدن سخت تر :((

دنبال کردن اخبار این روزا تبدیل به عذاب شده .  خیانت مسولا و نبود دارو و گرونی و واکسن فیک و مردن روزی 500 نفر و.... کم بود ، اوارگی و بدبختی و به خاک سیاه نشستن  یه عده انسان همین بغل گوشمون هم بهش اضافه شد . چرا ؟ واقعا چرا ؟؟؟؟ فیلم سقوط چند نفر از هواگیمای امریکا دیدم و بعد پشتش یه پست دیگه که کسانی رو که رفته بودن محکوم کرده بود به خیانت ! و نوشته بود باید میموندن و مقاومت میکردن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

وقتی انسانی حاضر میشه بیرون هواپیما روی چرخ بشینه و فرار کنه یعنی هنوز امید داره برای زندگی کردن برای ادامه دادن ، یعنی هنوز میخواد بجنگه برای خوشحالی . برای ادمایی که تو خونه های گرم و نرمشون نشستن حرف زدن از مقاومت کار اسونیه . ولی بد تر از سقوط اون سه نفر از هواپیما پناه اوردن به مرزهای ایرانه !! ایرانی که مسولا هنوز نتونستن یه  واکسن برای ملتش وارد کنن ، چجوری میخواد این جمعیت که یه هو هجوم اوردن رو مدیریت کنه ؟

همش فکر میکنم زنا و دخترای بچه ها چه بلایی سرشون خواهد اومد ؟ گاهی فکر میکنم ممکن بود خودم جای یکی از اونا بودم یا شاید در اینده جای یکشون باشم !

خلاصه که روزگار غریبیست نازنین :(