دنیای من
دنیای من

دنیای من

و من باز هم در جایگاه شغلی نامناسب قرار گرفتم :| 

جریان اینه که حسابدار شرکت رفت . مدیرعامل دنبال یه حسابدار بود که زبان هم بلد باشه و از همون اول به من میگفت بیا تو کار اینجا رو بگیر دستت و از اونجایی که من از حسابداری چیزی بلد نبودم قبول نمیکردم . ولیییی در نهایت یک روز مجبور به قبول مسئولیت شده و خود را به فنا دادم :((

تو این تقریبا 10 روز یه چیزایی اومده دستم . ولی واقعا برای من سخته این کار چون سر رشته ای نداشتم ولی از طرفی هم مجبور بودم . حقوق مترجمی که میگرفتم کم بود و از طرفی این احتمال وجود داشت که یه نفر بیاد که زبان هم بلده و من بیکار شم :(

خلاصه خیلی فشار کاریم زیاد شده . 

و در این گیر و دار ، دارم واسه ازمون استخدامی هم میخونم و خیلی دلم میخواد قبول شم ولی نمیدونم برسم دوتا کتاب رو تموم کنم یا نه . فشار این هم از یه طرف دیگه .

خیلی فشار در فشار شده  . برم ارکان فدراسیون رو بخونم باشد که رستگار شوم :| 

مریض شدم :(   البته شده بودم  یعنی الانم هستم ولی بهترم . 

میخام یه چیزی بنویسم  ولی نمیدونم چی ؛ 

نوشتم پاک کردم :| 

چه میشه کرد ؟

در خانه جنگی به پا شد در حد جنگ جهانی :| 

واقعا اوضاع بدی بود خیلی بد . نگران مامانم ، از وقتی مامان بزرگ فوت شد ناراحت و افسرده بود ، این دعوا هم حسابی از پا درش اورد .  الان افسرده و دل شکسته هست :( برای خود منم جو نا اروم و اعصاب خورد کنی بود واقعا . الان کمی بهتر شده اوضاع ولی یه حس غریبی بهم میگه ارامش قبل از طوفانه :|

هیچوقت فکر نمیکردم نبودن مامان بزرگ اینقدددددر رو مامان تاثیر بزاره و داغونش کنه . این نشون میده حتی وقتی خودت مادر بزرگ شدی هم به وجود مادرت نیاز داری ....

تو این مدت با وجود این همه فشار سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و گریه نکنم ، یه نفر باید میبود برای دلداری دادن ! الان یه بغض خیلی خیلی سنگینی تو گلومه که گاهی واقعا خفم میکنه  

زندگی چقدر میتونه سخت و مزخرف باشه و تازه این اول راهه !! چه روزایی که در انتظارمونه و هیچ چیز ازشون نمیدونم ، فقط یه هو چشم باز میکنی و میبینی وسط ماجرایی ... 

my eternal love

تو ، 

مثل یه وان اب گرم بعد از یه روز طولانی و خسته کننده ای :) 


پ.ن :اگه یه روزی یه نفر همچین حسی بهم بده ، قطعااااااا اون ادم عشق زندگیمه :D 

خب چند هفته پیش مامان بزرگم هم فوت کرد :( 

 اولین بار بود که مردن و رفتن برای همیشه و نبودن رو حس میکردم . تا حالا هیچوقت اینقدر مرگ ملموس حس نکرده بودم . 

مامان خیلی ناراحته ، بیشتر بخاطر زمانی که میتونست باهاش بگزرونه ولی نگزروند ؛ این یه ماه اخر هم که بخاطر کرونا نتونست یه مدت بره پیشش ...

خلاصه که معنی جمله ی تا وقتی هست قدرش رو بدون رو هم تقریبا فهمیدم ....

سر جلسه کنکور هم رفتم ، البته قصد نداشتم برم ولی مامان اومد دعوا کرد باهام گفت پاشو برو :| دیگه نتونستم بگم نه ، البته رفتن و نرفتنم زیاد فرقی نمیکرد ، 16 تا تست زدم فقط :|  

بدم میاد  از خودم 

دلم میخواد یه نفر باشه که بشینم یه دل سیییییییییر از افکاری که تو ذهنم میگزره حرف بزنم و اونم گوش بده و اخرش یه اجی مجی بگم همه رو فراموش کنه . انگار که اصلا چیزی نشنیده 

مرگ

پری روز خبر فوت بابای دوستمو شنیدم . واقعا خبر شوکه کننده ای بود . خیلی یه هویی ... یه ادم سالم که هیچ پیش زمینه ای هم نداشت یه هو قلبش میگره و تمام ...

بدترین بخش اینه که هیچکدوممون نتونستیم پیشش باشیم و فقط یه گل بردم دم درشون ....

نمیدونستم چی بهش بگم ، انگار لال شده بودم   ...

چه ارزوهایی که زیر خاک رفت و چه اینده هایی که بخاطرنبود پدر تغییر خواهد کرد 

چه نقشه ها که نکشیده بودن واسه بازنشستگی باباش ....

واقعا نمیدونم چی بگم 

امروز یاد گرفتم هیچوقت هیچوقت هیچوقت برای کسی که با قضاوت خودم تشخیص دادم ادم بدیه و از همه جنبه های زندگی و شخصیتش و کارهاش خبر ندارم ، ارزو های بد نکنم . به نظرم حتی اگر کسی به ادم اسیب هم برسونه ناله و نفرین کردن اون ادم کار درستی نیست چون خیلی وقت ، نمیدونم چرا ولی همون نفرین ها و ارزوهای بد به خود ادم برمیگردن . 

مامان من همیشه وقتی کسی اذیتش میکنه یا حس میکنه درحقش ظلم شده ، میگه که میسپرشم به خدا . اگه حق با مه خدا خودش حقمو ازش میگیره و اگه من اشتباه میکنم که دیگه هیچ .

از یه لحاظ هم این میتونه بدترین نفرین باشه ها ولی خب به نظرم اثر منفی تو زندگی ادم نمیزاره !