باید بگم عاشق استاد ریاضیمون شدم . حرفاش واقعا اموزنده هستن . تو این دو ماه خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و نگاهم به بعضی چیزا تغییر کرده . استاد زبانمون هم همینطور .
خوبه که با همچین ادمایی اشنا شدم . الان میفهمم کسایی که وارد زندگیمون میشن چه قدر میتونن مسیر زندگیمونو عوض کنن . گاهی وقتا فقط یه جمله باعث میشه که نگاهت به ماجرا کلا عوض شه .
امروز هوا ابریه و باید اعلام کنم که داره برف میباره البته خیلی اروم اروم با دونه های ریز . ولی با ابرای سیاهی که اسمونو پوشوندن و گزارش ها هوا شناسی ، احتملا شدید تر بشه .
نمیدونم چرا اینقدر خستم ، شاید بخاط سرماخوردگیه .
راستی کتاب "دشمن عزیز" رو تموم کردن . داستان قشنگی بود . یه جورایی ادامه داستان بابا لنگ درازه . جودی که با جرویس ازدواج کرده و جرویس رئیس هیت امنای نوانخانه جان گریر هست . اونا تصیم میگیرن سالی ، دوست دوران کالج جودی ، رو به عنوان مدیر جدید نوانخانه انتخاب کنن . سالی اول مخالف این بود و فقط به خاطر اثبات خودش به نامزدش "گوردون" که موقع شنیدن این خبر حسابی مسخرش کرده بود و گفته بود که نمیتونه این کارو انجام بده ، مدیریت نوانخانه رو به طور موقت قبول میکنه ولی کم کم به کارش علاقه مند میشه و تصمیم میگیره مدتی اونجا بمونه .
این داستان هم مثل بابا لنگ دراز مجموعه ای از نامه هاست که سالی برای جودی میفرسته .
من که دوستش داشتم و الان که تمومش کردم یکم ناراحتم که تموم شد
کلا تموم شدن همیشه ناراحتم میکنه
پ.ن : از ادمایی که مجبورم میکنن دروغ بگم متنفرم .
پ.ن 2 : برف بند اومده