دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی شصتم :شوخی !

امروز به اشتباه یه پیامو واسه یکی دیگه فرستادم . واااااااااااااااای خیلی ضایه شد  پیامشم یه شوخی سرکاری بود ادمو واسه یه لحظه سکته میداد  این دوست عزیزم حال خیلی بدی پیدا کرده بود . متحم شدن به کاری که نکردی ، حس مزخرفی داره  بعد از توضیحی که بهش دادم یه خخخخخخخخخخ برام فرستاد که باعث شد یکم حالم بهتر شه . واقعا خیلی خجالت زده و شرمنده شدم . 

من با دوستام زیاد شوخی میکردم ولی بعد ها فهمیدم که شوخی هام یکم ناجورن  ولی این یکی ایده ی خودم نبود از یه جای دیگه کپی کرده بودم  یکی از دوستای بی جنبم هم کلی گارد گرفت واسه خودش :| حتی بعد از توضیحاتم . فکر نمیکردم اینقدر بی جنبه باشه . خلاصه حس بدی داشتم . کلا دوست ندارم کسی از دستم ناراحت باشه و وقتی حس میکنم کسی یکم دلخوری داره ازم ، حس بدی بهم دست میده . البته اینم بگم که وقتی لازم باشه طرف مقابلو جوری له میکنم که نتونه از جاش بلند شه و اصلا هم احساس پشیمونی نمیکنم  ولی همچین موقعیت هایی کمتر پیش میاد 

دوتا از شوخی هایی که با دوستام کردمو بگم 

سوم دبیرستان ، بعد از کلی خواهش و تمنا ، قرار شد بریم اردو ، و حدس بزنین کجا؟؟؟؟؟ پارک بانوان شهر کناری :| متنفرم از اون پارک . همیشه اردو میبردنمون اونجا 

ولی هرف وقت گذرونی با دوستا بود  خلاصه وسطای اردیبهشت قرار شد بریم . روز اردو گفتم بخوابم ساعت 8 و نیم برم . 9 قرار بود راه بیوفتیم . داشتم لبلسامو میپوشیدم که دوستم پیام داد پس کی میای؟؟؟؟ منم نوشتم سرخک گرفتم نمیام . حالم بده  بعد اماده شدم و با بابا رفتیم مدرسه . وقتی وارد کلاس شدم ، همه یه دقیقه خیره شدن بهم  دوستامم تصمیم گرفته بودن که نرن  یکی از همکلاسی ها هم نگران امتحانای نهایی بوده و میگفته اونارو میخواد چیکار کنه 

یه بارم وقتی بود که میرفتیم کتابخونه مثلا واسه کنکور درس بخونیم . هر روز دور و بر ساعت 8 یا 9 اونجا بودیم ولی اون روز خواب مونده بودم و ساعت 11 داشتم اماده میشدم که برم ، دیدم دوستم پیام داد که نمیای؟ من نوشتم داشتم میومدم که تو راه تصادف کردم . الان بیمارستانم پام شکسته  اولش باور نکرد . زنگ زد بهم که صدامو بشنوه . منم صدامو ضعیف کردمو با ناله حرف زدم  عاغا اینا باور کردن . منم شاد و شنگول راه افتادم که برم . یه دوست خیلی صمیمی دارم اینجا جودی مینویسم چون شاید نخواد اسمشو ببرم ، خواهرش تو بخش اورژانس بیمارستانه . اینا زنگ زدن به اون و بیچاره داره دنبال من میگرده تو بیمارستان . اون یکی دوستم با مامانش هماهنگ شده که بعد از ظهر بیان عیادت من  رسدم کتابخونه دیدم همگی جمع شدن تو حیاط ، در همین حین هم داشتم با دوستم حرف میزدم و میگفت که میخواییم بیایم بیمارستان ، یه هو از پشت درختا پریدم بیرون  خخخخخخخخخخخ قیافه هاشون خیلی دیدنی بود . تو حیاط یه سر و صدایی به پار کردیم که مسئول کتابخونه اومد دعوامون کرد  ولی خیلی حال کردم . 

البته شوخی خیلی بدی بود و از اون روز تصمیم گرفتم دیگه از این شوخیا نکنم  ولی خداییش خیلی حال میده

حالا بلا هایی که سر خواهر بیچارم اوردم بماند  البته دیگه با اونم کاری ندارم  سر به راه شدم 

چه پست بلندی شد !!!

نظرات 5 + ارسال نظر
بردیا سه‌شنبه 26 دی 1396 ساعت 14:27

چمیدونم
صفحه ذخیره شده وبلاگ رو این صفحه اس،حالم ندارم تنظیمش کنم
وقتی میام وبت با گوشی اول این صفحه رو باز میکنه،دیه پست جدید ک میزاری اینام ب روز میشن

هممممم که اینطور

بردیا سه‌شنبه 26 دی 1396 ساعت 12:17

دوسال پیش شاد تر و سرحالتر بودی نسبت ب الان

تو چرا رفتی اینارو میخونی ؟

فاطمه سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 18:37 http://a-sweet-love.blogsky.com

خیلی باحالی ...
دوباره یاد اون دوستم افتادم ^_^

منم تا جایی ک بتونم با کسی شوخی نمیکنم .. چون آخرش بی جنبه بازیاشون حالمو بیشتر میگیره :D


اره منم با بی جنبه ها کاری ندارم
خوبه که دوستای صمیمیم اینجوری نیستن

بهزاد یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 01:58 http://anahno.blogsky.com

بطور خلاصه شوخی شوخی دهن ملت و اسفالت میکنی

khkhkhkhkhkhkhkhkh
Ye chizi to hamin maye ha

Saba شنبه 5 دی 1394 ساعت 23:25 http://sabanevesht.blogsky.com

Mano yade yeki a sootiam endakhti
به دوستم گفته بودم یکی رو مخمه دوستم گفت بهش بگووو فلان
منم مسیج دوستمو با کلمه بگو برای اون طرف سند کردم
بعدش مجبور شدم دروغی بگم که بازم میفهمید این طرفم کسی بود که هر روز میدیدمش :))

khkhkhkhkhkhkh vay :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد