دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی هشتاد و ششم : بالاخره

بالاخره کتاب استخوان های دوست داشتنی رو تموم کردم  495 صفحه بود ، طولانی ترین رمانی که تا حالا خوندم   

 یه دختر 14 ساله که به قتل میرسه و داستان از زبان روح دختر که تو بهشتش زندگی میکنه بیان میشه . درمورد خودش ، گذشتش و تغیراتی که بعد از مرگ اون تو زندگی اطرافیانش ایجاد میشه . 

بعد از خوندش به این فکر افتادم که اگه منم مثل اون بمیرم ، زندگی خانوادم چجوری میشه ؟ پدرم ته تغاری عزیزشو از دست میده ، مادرم دختر کوچیکش که تو کارا بهش کمک میکرد و اخرین شنونده ی حرفاش تو خونه بود ، خواهر وسطیم سنگ صبور و راز دارشو ، خواهر بزرگ ترم اولین بچه ای که مادریشو کرده بود، خواهر زاده هام خالشون که واسشون نقاشی میکشید و و باهاشون بازی میکرد و همیشه هم باهم دعوا میکردن و دوستم ، دوستی رو که خاطرات زیادی باهاش داشت   !! 

به این فکر میکنم که چند سال طول میکشید تا بدون من ، مثل زمانی که من حضور داشتم ، زندگی کنن و اینکه چقدر طول میکشید تا منو فراموش کنن !!!!

به نظرم دیدن زمین و ادما ، زمانی که روح هستی خیلی باید جالب باشه و همینطور دردناک . وقتی نمیتونی کسایی رو که دوست داری لمس کنی ، وقتی گریه میکنن اشکاشونو پاک کنی و با اینکه همیشه نگرانشونی و کنارشون ، هیچوقت متوجه حظورت نشن . خیلی تلخه !

به چیزای بدی فکر میکنم  ولی نمیتونم جلوشونو بگیرم ، همینجوری تو ذهنم رژه میرن 

و جمله ای که خیلی ازش خوشم اومد جمله ای بود که سوزی ، وقتی تو بدن روث بود ، به ری سینگ گفت :

 وقتی مرا میبوسی ، بهشت را میبینم....

نظرات 11 + ارسال نظر
ملیح چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 22:38 http://kamipanjarehhhhh.blogsky.com/

ایشالا که سالهای سال زنده باشید و در کنار خانواده تون شاد و پر از خنده باشی...
موقعیتی که گفتید خیلی عجیب و دردناک و به نظرم غیرقابل تصوره... من امروز تجربه ی کوچگی از "نبودن" رو داشتم و دیدم چقدر وحشتناکه...

ممنون

بانو(◕‿-) چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 00:11 http://khaterateman95.blogsky.com

ولی فسنجون با مرغ یک چیزیه واسه خودش :)))))

judi چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 00:03 http://snowy-diary.blogfa.com

سلام ...

بخشید که کمی دیر شد آخه دوروز پشت سرهم کلاس فشرده داشتم و نتمم ادا میداد .

بنظر من خیلی خوبه آدم به این چیزا فکر کنه و بدونه که تو زندگی چه جایگاهی داره چون ممکنه تو گیرو داره همین مرور ها به یه نفر برسه که یه رمانی دلشو شکسته ....

زیادم غیرطبیعی نیست مه نخئای به این چیزا فکر کنی چون آدم وقتی یه رمان میخونه تا مدتها تو جو همون رمان زندگی میکنه .

تو نباشی منم میام پیشت

سلام عزیزم
اشکالی نداره
اره خوبه گاهی بهش فکر کنیم
بشین سرجات بابا . حالا حالا ها هستم خدمتتون

هاتف سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 21:35 http://hatef92.ir

جالب ...
ولی فکر بد نکنید .. جمله آخرش خیلی خوب بود ..

علی امین زاده سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 19:55 http://www.pocket-encyclopedia.com

بپریم؟ حاضری؟ یک، دو، سه...
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1549
ready up و منتظر حضور سبزتان

علی امین زاده سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 19:47 http://www.pocket-encyclopedia.com

یاد فیلم حس ششم افتادم.

ندیدم این فیلمو

دریا سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 11:28 http://www.alakidelkhosh.blogsky.com

ممنون از حضورت

بهزاد سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 00:07 http://anahno.blogsky.com

آخلاصه داستان گفتی به نظر جالبه
به چی چیزایی بدی فکر میکنی؟ :| تاثیر رمانه؟ :| نری آدم بکشی

اره خوب بود
فکر کردن به مردن اونم تو ای سن بده دیگه
من برم ادم بکشم ؟؟؟ نه بابا

نوید دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 21:55

چقدر این جمله ی آخر خفن بود! وقتی مرا میبوسی بهشت را میبینم.... عاااالی بود. مرسی بابت معرفی کتاب

اره خیلی . کلی حال کردم باهاش
خواهش

بانو(◕‿-) دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 21:16 http://khaterateman95.blogsky.com

حرفایی که زدی راجب نبودنت...البته خدا نکنه
فقط بدون خیلی سخته خودم چند ماهه دارم بی تابی یک خانواده رو میبینم
پیر شدن پدر مادر یک جوونو یک شبه دیدم

بانو(◕‿-) دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 21:14 http://khaterateman95.blogsky.com

قربونت عزیزم...تو هم اگه دوست داشتی بخونش خیلی هم طولانی نبود...ولی کلا ادم رو زیر و رو میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد