دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی صد و چهل و چهارم : تیله های اسمانی


من فرشته ی کوچک تنهایی را میشناسم

فرشته ای که در این شهر خاکستری

اسیر یک جفت تیله شده است

یک جفت تیله به رنگ اسمان

تیله هایی اسمانی

که او را از اسمانش جدا کرد

شب که دامنش را روی شهر پهن میکند

خنده روی لبانش خشک میشود و

هوای چشمانش تر

ماه بغض میکند و 

او میبارد و میبارد و میبارد

دل تنگ اسمانش میشود

اسمانی که بخاطر یک جفت تیله 

رهایش کرد

ولی افسوس که تیله های اسمانی 

به مهربانی اسمان نبودند 


نظرات 5 + ارسال نظر
بانوی بهار دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 01:04 http://khaterateman95.blogsky.com

التماس دعا دارم پرنسس برفی؛(

حتما گلم. تو هم واسه من دعا کن

بانوی بهار دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 01:03 http://khaterateman95.blogsky.com

شعر دیگه

اهانننننننننن. نمیدونم شاید

برگ توت شنبه 5 تیر 1395 ساعت 20:37


تیله های آسمونی حکایت چشمای بعضی آدماست

عالی بود دوستم

دقیقا
ممنون

بانوی بهار جمعه 4 تیر 1395 ساعت 15:34 http://khaterateman95.blogsky.com

شبا میاد تو ذهنت عایا؟

چی؟؟

پیک جمعه 4 تیر 1395 ساعت 12:38 http://eshtebahinevis.blogfa.com

ایهام توی شعر حتی بصورت ناخواسته اش هم قشنگه!
آفرین

ممنون ☺☺

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد